بازدید 14840

آسماني! ستاره‌هايت كجا رفته‌اند؟

فرزاد جمشیدی
کد خبر: ۱۵۸۹۵۴
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۳۹۰ - ۱۶:۲۴ 18 April 2011
«هواللطيف الخبير»

به جاي مقدمه:

هنوز خاطره آن بعد از ظهر پاييزي از يادم نمي رود كه سجادي، معلم ميانسال لاغر اندام بالا بلند شيرازي، چوب خراطي شدهك ذراعي خود را بين دو دست، رد و بدل مي كرد و با صداي دو رگه ترياك نشسته اش سر اون سه تا نوجوون بچه سال دانش آموز، فرياد مي كشيد: «پدرتون رو در مي‌آرم، آدمتون مي كنم، تا كتك نخوريد كه آدم نمي‌شيد»!

آفتاب بي رمق آبان ماه، خودش رو به زور از تك درخت چنار كهنسال مدرسه ما، بالا مي كشيد و رد عبورش روي شيشه هاي كوچك رنگي پنجره كلاس، جا مي انداخت و گله به گله، كف كلاس و روي ميزهاي مدرسه و گهگاه، لباس بچه ها رو نقاشي مي كرد. محصل بوديم و فقط دو، سه سال با آرم شاهنشاهي بالاي كتاب هاي مدرسه، درس خوانديم و حالا مانده بود چند سالي كه تصوير شاه و فرح، از آغاز كتاب ها ـ زبان درآورده و خنده دار ـ تصوير روزهاي اول انقلاب ما را در دست دود و آتش، قاب بگيرد.

... و تا انقلاب، بي توجه به رسم تقويم ها، بهمن و بهار را با هم، همسايه كند، چند ماهي فرصت بود كه آن هم به تعطيلي گذشت و مدرسه ابتدايي «مشعل هدايت»، خيابان مختاري تهران كه ما، در آن درس مي خوانديم، با چنار كهنسال و سرسره سياه و رنگ و رو رفته و كلاس هاي بدون غريو دانش آموزش، تنها ماند تا دوباره بهار بيايد و نيمكت هاي چوبي و بي جان هم مثل درخت هاي ريشه در خاك، جان بگيرند، از حضور دانش آموزهاي شيطان و ورپريده اي كه همه شلوغي شان، ماش در خودكار بيك كردن بود يا با صفحه وسط دفتر مشق، موشك درست كردن! كه آن هم بايد درست وسط توضيح درس شاه و ميهن، بخورد توي سر معلم بدقلقي مثل آقاي سجادي!

يادم است آبان ماه بود؛ يك روز پنجشنبه كه ايوب مي گفت، دستش گردن جمعه است و البته اين، خود جوازي بود براي جدي نگرفتن درس و حضور معلم در سر كلاس!

سه نفر بودند آن سه دانش آموز كه هميشه مثل سه شاخه از يك درخت، كنار هم بودند؛ يكي شان ايوب بود، پسر حمدالله دوچرخه ساز، كه باباش با عرقچين و كم حرفي و اخمش، تو محل، معروف بود؛ البته هم اخمش و هم، صداي اذانش كه هر سحر، ول مي شد تو كوچه هاي تنگ جنوب شهر، تا وقت ملاقات خدا را يادآوري كند.

ایکی، اكبر قاسم پناهي بود كه باباش، سرگرد ارتش بود و دو سال، غيبت او، حرف خلع لباسش را دهان به دهان، در محل مي چرخاند و سومي هم من؛ عابر بي خستگي كوچه هاي كودكي كه هنوز هم فكر مي كنم، دنيا با تمام بزرگي اش، همان خيابان باريكي است كه «اميريه» را به «شاپور» وصل مي كند و در يكي از بن بست هايش، خانه پدري است كه تنها همين درس را از زندگي بلد بود و به ما، منتقل كرد: «حق الله و حق الناس و حق النفس را، بموقع، پرداخت كنيد».

ايوب، با پيكري كه مداد تركش ها و تيرها، هاشورش زده بود، مكرر، مجروح شد و بالاخره، در مجنون، جا موند. پيكر ايوب را فرشته ها، تشييع كردند؛ اين را قاسم مي گفت كه خودش، تخريبچي بود و دل نترسش را گذاشت وسط، تا روي ميدان مين را كم كند. قاسم، الان استاد دانشگاه است و با يك چشم، دانشجوهاش را نگاه مي كند و هر چقدر كه دست راست مصنوعيش، سرد باشه، دلش گرمه... قاسم، يه جانبازه.

و من هم از ميان همه آرزوهاي پدرم كه مي خواست پسرش از باشگاه فردوسي (سر مهديخاني) كشتي گير، بيرون بياد، يا بشه وكيل دادگستري كه حق مظلوم را از ظالم بگيره، يا بشه روحاني كه چراغ دين تو دل مردم، روشن كنه، شدم مجري تلويزيون. حالا با خودم كشتي مي گيرم؛ كلمه ها، برنده مي شوند و من، بي آنكه خبر داشته باشم، يك موقع به خودم آمدم كه فهميدم مجري تلويزيون، هم وكيله و هم روحاني... باور كردم مجري تلويزيون، وكيل بي واسطه همه مردم سرزمين خودش، به شمار مي آيد و همين تلويزيون، اگر درست بهار و غمخواري فراخوانده شود، منبر رسايي خواهد بود كه حوض فيروزه اي برنامه سحرش، قادر است، ده ها بحرالعلوم را در خود، جاي دهد و چقدر زمان گذشت تا من بفهمم تلويزيون، دستگاهي نيست كه بيننده با يك ليوان چاي، در مقابلش به خواب رود؛ تلويزيون بايد مخاطب را از خواب، بيدار كند!

من، ايوب، قاسم و صدها نفر از نسلي كه ايران در فرياد آزاديخواهي خودش در سال 57، بيرون داد، با تركه آقاي سجادي، آدم نشديم! معلم ما مهربان بود. معلم ما تركه تنبيه به دست نمي گرفت. معلم ما، مشق هاي پرمشقتمان را با خودكار قرمز بي تفاوتي، خط نمي كشيد؛ معلم ما، انقلاب بود.

آقاي دكتر دارابي!

سلام

اين نامه، رنگ روزهاي آخر زمستان را به خود گرفته و همچون آدم سرما زده اي كه دستان خودش را «ها» مي كند و به گرمي نشسته در پشت در منزل، اميدوار است، سخت دلبسته اعتناي فرهنگي شماست؛ اعتنايي كه تار تنهايي جمعي فرهنگي را جدي بگيرد و با مضراب محبتي، بنوازد خاطر جماعتي را كه پياده نظام، لشكر برنامه سازان سيما، محسوب مي شوند و در اين خط مقدم نبرد ـ بي هيچ ساز و يراقي از توجه، آموزش، همدلي و مراقبت و البته بدون افتخار و عزت ـ مي ميرند و فراموش مي شوند... و اگر اقبال، يارشان شود كه در مثلث بدنامي، بدگماني و بدعاقبتي، نمره اعتبار ملي شان، صفر نشود (!) دست کم از دايره ديد بيننده، كنار مي روند و ديگر كسي آنها را به یاد نمي آورد! نام اين طايفه كه سخت ترين مسئوليت برقراري ارتباط با مخاطب را بر عهده دارند، مجري است.

عنصري كه در همه تلويزيون هاي دنيا، ثروت و سرمايه يك رسانه تصويري به شمار مي آيد؛ شخصيتي كه نماينده فضيلت هاي يك ملت است و به بركت آنتن هاي ماهواره اي (كه نمي شود چشم حقيقت بين بر آنها بست) مي توان در قياسي جهاني، قد و قواره مجري ايراني را با دیگر مجريان، اندازه گرفت و از فاصله ميان آنها ـ نه به كم تواني و كم هوشي و كم دانشي، مجري خودمان ـ كه از پايگاه حمايتي و دست ارزشگذاري كه پشت و پناه ديگر مجريان در تلويزيون هاي جهان است (و در تلويزيون ما نيست!) از فقدان توجه رسانه ملي ما، نسبت به اين گنجينه هاي فرهنگ و هنر، كه نامشان مجري است؛ غصه خورد.

آقاي دكتر دارابي!

روز سه شنبه، دوم شهريور ماه سال 1389 به اتاق معاون سيما آمديد. اين سیزده طبقه آجر سه سانتي سيما، مادر مهرباني است كه بسياري از توليدگران تلويزيون را در آغوش گرفته. همه طيف ها، فكرها و سليقه ها، زير همين سقف رشد كرده و باليده اند و نيست در قبيله برنامه سازي سيما، همكاري كه هفته اي چند بار، پايش به اين سراي سختكوشي، باز نشود و باز، حديث غمبار عده اي را بشنويد كه نامشان مجري است و هر چند، جديت پخش و ارايه يك برنامه تلويزيوني با حضور آنها آغاز مي شود، كسي ايشان را جدي نمي گيرد!

شما با تلويزيون، و مقوله مظلوم فرهنگ و ارتباط بيگانه نبوديد. از همان عهد جهاد سازندگي و جهاد مدارس كشور را يادمان هست تا رسيدن به صندلي معاون پارلماني صدا و سيما و دست گرفتن امور شهرستان هاي اين سازمان... تا قائم مقامي راديو و تلويزيون و به جا گذاشتن نمايه مطلوبي از حضور فرهنگي؛ بنابراین، مي توان قد كشيد. آري، وقتي اصحاب مطبوعات و خبرگزاري ها، معاون سيماي ما را به قلم پ‍ژوهش و درنگ انقلابي، كنار رويدادهاي زمانه مي شناسند كه گاه، با «زيتون سرخ» و «سياستمداران اهل فيضيه»، رخ نموديد و گاه با «سفر كربلا» و «چكاد انديشه».

اينها را گفتم كه بدانيد آگاهم به سرّ ضمير مديري كه جلوتر از آنكه معاون سيما باشد، در دل برنامه سازان اين قاب تماشا، به دلواپسي هاي فرهنگي، معروف شده و در سابقه جبهه فرهنگي اش، هم تك تيرانداز توانمندي بوده و هم، خط شكن غبار فتنه!

اما حاج علي دارابي، بد است اگر ما، دشمن خارجي را بشناسيم، اما براي تربيت سرباز و رزم آور فرهنگي و رسانه ايش نكوشيم. عيب است اگر عنوان كنيم، اين رزمنده ها كه نامشان مجري است و 48 درصد از فضا و فرصت آنتن هاي زنده را در اختيار دارند، در هر مناسبت شادي و سوگواري، زودتر از عالم و خطيب و كارشناس، روي آنتن، به بيان احساس مي پردازند، خشابشان از آموزش و عنايت و خاكريزشان از استواري و استقامت، خالي، عاري و ناتوان است!

سال ها خون دل خورده او تا اينك به عنوان معلم آموزش گويندگي و اجرا، سكه سخنم را بخرند و سوغات تجربه ام را به خانه ببرند. تمام اين مدت كه سر كلاس، در مسير دو طرفه دادن توشه و سابقه (و گرفتن اشتياق و علاقه) حرف زدم، ياد داده و ياد گرفته ام: «گوينده اي كه متن مكتوب را به ملفوظ و مجري اي كه ملفوظ را به مفهوم، تبديل مي كند، بايد در جريان «به گزيني علمي، تست عملي، آموزش و سپس، پرورش، قرار گيرد تا جرأت صحبت كردن روي آنتن را پيدا كرده و بتواند آبروي رسانه ملي را در داوري عموم مردم، حفظ كند».

در كلاس، به داوطلبان اين رشته عرض مي كنم كه گويندگي و اجرا هم علم است، هم فن و هم هنر؛ علم است، چون دانش و تخصص مي خواهد، فن است چون با هر نوبت اجرا (و هر ماه و هر سال) حتما صفحه تجربه اي به كتاب دانايي مجري و گوينده اضافه مي شود و هنر است، چون عميقا با مهارت هاي ارتباطي و دانش و هنر ارتباطي در تعامل است.

از اين همه سال، بوييدن گل هاي خرد و پوييدن راه هاي طلب، نكته هايي طلايي به دست آورده ام كه براي هر كدامشان مي توان ساعت ها و بلكه فصل ها، با رويكردي نوآورانه سخن گفت. نظير آنكه:

ـ هر نوبت اجرا، مثل شب خواستگاري مجري و گوينده، به شمار مي آيد.

ـ لحظه مرگ يك مجري، زماني است كه ديگران هم مثل او صحبت كنند.

ـ گوينده حقير و مجري فقير، كسي است كه جيب دانايي او از شعر و قصه و خبر و لطيفه، تهي باشد.

ـ تحقيق و مطالعه براي مجري و گوينده مثل نفس كشيدن است.

ـ يك گوينده و مجري خوب، هيچ گاه نمي گويد همه كارها و ظرافت هاي اجرای گويندگي را بلدم؛ مثل يك ناجي غريق كه هيچ گاه نمي گويد از آب نمي ترسم. نام اين حس عجيب، «ترس مقدس» است كه در همه راديوها و تلويزيون هاي جهان از آن، به ابتدايي ترين حس احترام به مخاطب، شنونده و بيننده یاد مي كنند.

آقاي دكتر دارابي!

مجريان و گويندگان سازمان صدا و سيما، وظيفه انتقال دستورها و ديدگاه هاي سازماني را به وجه پادگاني به عهده ندارند و هيچ گاه هم، از آن ها چيزي ديگري خواسته نشده است. وظيفه ايشان، «ابلاغ پيام» است و «ابلاغ» شرط درست رساندن پيام به شمار مي آيد. پس باور كنيم كه مجريان و گويندگان، «رسولان رسانه» هستند. شما را به خدا بگوييد، راستي براي تربيت، حفظ، ارتقا و نهايتا گنجينه شدن و در یادها ماندن آن ها، چقدر تلاش كرده ايم؟

شما كه به معاونت سيما آمديد، حس غريبي در دل مجريان تلويزيون پديد آمد و اين را مي شد از پيامك هاي دور و ديدارهاي نزديك، دریافت؛ حسي نظير يك آرزو كه انشاالله از اين به بعد، جايگاهي براي اعتمادسازي و والايي مقام مجريان پديد خواهد آمد. اينكه ميان نوآمدگان اين رشته رسانه اي و پيش كسوتان، تفاوت قايل شد و اين كه شكر و آجر هم، در مملكت ما طبقه بندي دارند (!) ولي مجري و گوينده، از نظام طبقه بندي شغل، بيمه، به كارگيري منضبط، ثبات شغلي و بسیار چيزهاي ديگر كه مي توان نام آن را آرام و امنيت گذاشت، محرومند و اين حرمان، آقا و خانم مجري ما را همچون درخت هاي بي باغبان مانده در بيابان، به تنهايي و هجران، عادت داده و غمگنانه تر اينكه، هيچ كس اين دردها را جدي نمي گيرد.

و اين بيچاره ترين (مجري) مجبور است، همواره در چند ضلعي نامنظم سليقه هاي كيلويي و مطالبات وجبي برخی مديران گروه ها و تهيه كننده ها، دست و پا بزند و بدين ترتيب، يا در آشپزخانه هاي بي كدبانوي شبكه پنج، «دكتر نظري» شود يا در شاهنامه هاي بي رستم فوتبال، «فردوسي پور»! و در معنوي ترين حالت مي شود «فرزاد جمشيدي» كه حكم زولبيا باميه سيما (!) را پيدا كرده و جز، در ماه مبارك رمضان، ذايقه مديران سازمان را براي همكاري، تحريك نمي كند!

آقاي دكتر دارابي!

شما آمده ايد تا به اين ماجراهاي تلخ، پایان دهيد؛ يا نه! دست کم نخستین گام را كه برداشته ايد؛ منظورم همان روز پنجشنبه، دوازدهم اسفند ماه 1389 است كه نخستين ديدار مجريان سيما با شما برگزار شد. از همين كلمه «نخستين» مي شد، يقين پيدا كرد كه براي 31 سال فعاليت سيماي جمهوري اسلامي ايران، اين «نخستين ديدار» چقدر تلخ و پرسش برانگیز است!

در آن نشست، هم مدارا كرديد و هم مديريت. تبسم كرديد و گويا، پاره اي سخنان دل آزار را  نشنيديد. بچه هاي دلگير را مثل پدري كه پس از سال ها اجاق خانه اش را روشن كند، دوباره جمع كرديد. همه، گفتند و شما ديديد روي كدام بصل النخاع، دست گذاشته بوديد! با اين همه (و با همه تيرهاي طعنه فرزاد حسني و تلخند اقبال واحدي و ردّ غصه هاي در گلو مانده گيتي خامنه اي) باز شما، لوح تقدير به دست داديد. مجريان را «نگين انگشتري» رسانه ملي، خطاب كرديد. از هم افزايي، سخن به ميان آورديد؛ درويشي كرديد... و «هو» كشيديد بر چهره غم ها و البته، چه خوب كه براي فرداي كار اجرا، از همه، یاری خواستيد.

اما جناب معاون سيما!

مبادا اين نهالي كه كاشته ايد، در تندباد روزهاي سخت و پر مشغله اي كه برايتان فراهم مي كنند (!) بي مراقب و غمخوار بماند! نكند شما هم چون آقايان مهاجراني و ميرباقري (كه ذكر هر دوي ايشان به خير باد) اسير جلسات شويد و از ياد ببريد كه انبار مهمات شما، خطّ مقدم شما، زرّادخانه زرافشان شما، در دست همين مجرياني است كه متأسفانه، در اثر بی توجهی «به پرگويان پر غلط» تشبيه مي شوند؛ مضحكه «خنده بازار» خودمان قرار مي گيرند و... به قول آن شاعر بزرگ:

ـ اين جويندگان شادي، در مِجري آتشفشان ها، اين شعبده بازان لبخند، در شبكلاه درد... در برابر تندر مي ايستند؛ خانه را روشن مي كنند و ... مي ميرند!

اينك اگر هنوز به خصلت آن كه نام بزرگش، نام كوچك شماست (قسم به علي) كه نگذاريد جريان نحس بي اعتنايي، ستاره سعد و نيكبختي مجريان را ديگر بار و ديگر بار، خاموش كند.

آقاي دكتر علي دارابي، معاون محترم سيماي جمهوري اسلامي ايران!

تا دير نشده، خانه مجريان سيما را سامان دهيد. مجريان را از حيث كارآيي، طبقه بندي كنيد. مراقب اين آمار خطرناك باشيد كه «نرخ ايام بيكاري مجريان، ده ماه است»؛ يعني دوست مجري ما پس از يك فصل، اجرا، بايد ده ماه، به انتظار بنشيند تا دوباره كاري به او، پيشنهاد شود! و اين، در ادبيات كشاورزي، يعني «علافي» و البته مجري علّاف، پايش به مراسم پاتختي و شادماني باز، مي شود!

اينجاست كه سخن اصلي ام را با شما، بازمي گويم؛ مهمترين رسالت من، در اين نامه، ابلاغ همين پيام است. به خداي يگانه، سوگند، بهترين باقيات صالحات شما در پست معاونت سيما اين است كه اين «پست» را با «تمبر» توجه به مجريان تلويزيون، زينت دهيد. در اين جايگاه، براي مجرياني كه سال هاست از قاب سيما، دور مانده اند، نامه اي بنويسيد.

دلتان براي جواد يحيوي، رضا رشيدپور، داريوش كاردان، وحيد جليلوند و ده ها نفر از اين هم‌قطاران كه در ايستگاه سليقه هاي نابجا، جا مانده اند بتپد. آنها نامشان مجري است؛ چه براي اجراي تلويزيون دعوت بشوند و چه در مراسم خصوصي، استوديوهاي شخصي و دي وي دی هاي خانگي، سر درآورند؛ پس چه بهتر كه شما گنجور اين سكه هاي ثروت شويد.

دكتر دارابي!

بنده، هيچ تمتعي از طواف اين كلمات، برنمي گيرم، اما از شما مي پرسم: آسماني! ستاره هايت كجا رفته اند؟ راستي، براي آنها كه رفتند، چقدر هزينه شده بود و براي آن ها كه مانده اند چقدر پرچين دلسوز بر پا كرده ايم، كه به یادگار بماند و به روزگار، بپايد؟

آيا تجربه همان يك نفر مجري، (كه اقبال ملي هموطنانش را به پاي صداي آمريكا، فدا كرد و نفرت ابدي را براي خود خريد) براي ما كافي نيست كه اعلام كنيم، جاي اين مجريان (يا به قول شما، نگين هاي انگشتري تلويزيون) دستان اهريمن نيست؟ و بگوييم هيچ بستاني جز همين جام جم، براي مجريان ما ـ اين گل هاي فرهنگ و رسانه ـ مفيد و موثر و امن نيست؟

آيا نبايد نگران بود كه ده ها نفر از مجرياني كه از سيما به دولت رفتند و مستعجل هم بودند (نظير زنوزي، رنجبران، بي نياز... و حتي خود بنده نگارنده) شأنشان از مدير روابط عمومي فلان دستگاه دولتي بودن، بسيار فراتر است؟!

يادمان بماند گفته امير كبير، قهرمان دوران و آينه دق ستمشاهان را كه: «اگر نيت يك ساله داريد، برنج بكاريد. اگر نيت ده ساله داريد، درخت غرس كنيد و اگر نيت صد ساله داريد، آدم تربيت كنيد».

مجريان سيما، آدم هاي با عزتي هستند كه مخاطبشان از ده ها منبر، فراتر است. قدر آن ها را بدانيد.

پایان نامه است، ولی من می خواهم دوباره، اولش را بخوانيد و ياد قصه ما و آقاي سجادي بيفتيد! آدم هاي سيما (مجريان تلويزيون) با تركه تنبيه و صاعقه كم توجهي يا حتي تحريم(!) آدم نشده اند! پس آستين بالا بزنيد تا حقوق صنفي و آينده شغلي (امروز رسانه اي و فرداي حرفه اي) آنها را تأمين كنيد. لطفا امر به ابلاغ فرماييد، مديران شبكه هاي تلويزيوني هم مثل سيد بزرگوار، عزت الله ضرغامي يا خود شما، سعه صدر، داشته باشند.

نگاه نكنيد كدام مجري در كدام مجرا (به دلیل تنگنا يا اشتباه) نفس كشيده؛ از امروز، آغاز كنيد. ديروز را خيلي ها، چرك و بد خط نوشتند. به همگان ثابت كنيد صدا و سيما، تنها حكم را از رهبر داناي راز نمي گيرد، بلكه خودش هم، خلق محمدي(ص) دارد. پيشاني مجريان را پدرانه ببوسيد و آنها را از زير قرآن دين باوري، وطن دوستي، روحيه انقلابي و باور جهادي، به سلامت، رد كنيد.

دكتر دارابي!

معلم شما، سيد علي خامنه اي است. كاري كنيد و گلي بكاريد كه اگر معلمتان گفت: «برگه ها، بالا، وقت، تمام است» و شما دانستيد كه ديگر، معاون سيما نيستيد، حتم داشته باشيد كه عكستان در آيينه قلب ده ها نفر، باقي خواهد ماند؛ آن ها كه نام كوچكشان «مجري» است و نام خانوادگي شان «سيماي جمهوري اسلامي ايران».

عمرتان دراز و پر گل

فرزاد جمشيدي
تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۴۳
واقعا زیبا بود زیباتر از هر زیبایی
به نام خدا
سلام آقاي جمشيدي.
من همكار گوينده ي شما هستم در معاونت اطلاعان و اخبار استان آذربايجان شرقيندست مريزاد.
عجب نوشته ايد و گفته ايد.اميد كه كارساز باشد.
آدمي حرف دلش را از زبان دردآشنايي كه ميشنود حل هم نشود كمي خستگي ايش را رفع مي كند.
اما كار بالاتر از خستگي و اينجور چيزهاست.
شما فرموديد آقاي دارابي ما هم ميگيم آقاي آخوندي عزيز.ايضا" حرفاي داش فرزادمون.
به خدا خبر فقط تهران نيست.كمي بيشتر به فكر گويندگان معاونت سياسي در استانها بايد بود.
يا حق
بسیار عالی بود
و چه زیبا درد دل را گفتند و . . .
حاج فرزاد؛هميشه به نثر شيوا و سخن فصيح است ايمان داشته ام.دماغت چاق و نفست گرم.پويا دبيري مهر؛بنده كوچك خدا.
ماشاء الله اين ادبيات........................
عجب قلم مشتي اي داره لامسب!!
سلام اين وضعيتتنها از ويترين سازمان است كه تازه براي اونها تبعات مديريتي دارد اجام مي دهند شما با بررسي بسيار كوتاه در معاونت هاي ديگر بويزه سياسي با بمب بست عظيمي روبرو مي شويد البته ما كارمندان سازمان دوست نداريم مشكلات ما رسانه اي شود بخاطر تعلق خاطر مان اما بسيار علاقه مند هستيم گروهي را بيت مقام معظم رهبري براي كارآمدي و عدم كارايي و مشكلات داخلي سازمان و جابجايي هاي مديريتي كه معلوم نيست برچه اساسي است بررسي كنند
متن جذاب و گیرایی بود که بلاشک تاثیر خود را خواهد گذاشت.
عالی بود. عالی نه فقط به خاطر متن ادبی زیبا بلکه بخاطر بیان روشن یک درد. نه فقط درد مجری بلکه درد مردم.
اقاي جمشيدي از مجريان بسيار خوب و توانمندميباشند.بخصوص در گفتار از كلمات و نثر خاصي استفاده مينمايند.نوشته ايشان بسيار جالب بود .
متن زيبا و بجايي بود. انشالله كه بايگاني نشود . حميد
فقط با الفاظ بازي کرده... حرف و گلايه رو با سادگي و بي پيرايه بايد بگي نه با سجع و نظم و جناس و شعرگونه. مجريان صدا و سيما کدومشون با سوادند و در خور توجه که اونا باشن.
سلام دکتر فرزاد جمشیدی عزیز!!
آب در هاون نمی کوبی! اگر این را بگویم بی انصافی کرده ام اما فکر نمی کنم خودت هم به نتیجه کارت امیدوار بوده باشی! راست نمی گم خدا وکیلی کلاه تو قاضی کن! انصافا می خواهی با نوشته ای از سر احساس ودرد نتیجه ای توام با موفقیت بگیری! بازهم نمی خواهم بگویم آب در هاون می کوبی !نه تو عزیز تر از آن هستی که بخواهم شیشه نازک خیالت را با سنگ کلمات درشت بشکنم ولی دوست هم ندارم در خیال نازک بمانی!چرا که ظاهر امر این است که حیطه مدیریت ها حیطه پوست کلفتان نامه دیده است از بس نامه دیده اند (والبته نخوانده اند) نازک خیالی های گذشته از یادشان رخت بربسته ونازک خیالان در محدوده ذهن آنان طفلک های هستند که واقعیت های اجتماع خودشان را نمی دانند وهی الکی فقط بلد هستند دست به قلم ببرند!!! وخاطر عاطر مدیران زحمت کش فرهنگی را مشوش نمایند وبا این کار استکبار جهانی وصهیونیسم پلید را یاری رسانند.
فرزاد جان!
چه دلیلی دارد روح لطیف خودت را دلخوش طوفان ها کنی، وظیفه خودت را بشناس قصه پر غصه اصحاب فرهنگ ودین را در نمودار گذشتگان بررسی کن!ببین نصیب آنان در همیشه تاریخ تیغ و دشنه و آه بوده است.
یک چله زیارت عاشورای ارباب بی کفن گرفته ام تا امام غریبِ آواره بیابانها بر دل کویری ام بارانی از لطف بباراند وخداوند ( جل جلاله وعم نواله) مرا با وطیفه ام آشنا کند.
عمرت بلند به آن بلندی که در خیمه یوسف زهرا همدیگر را ببینیم.
daghighi.blogfa.com
جمشیدی راستش را بگوکه مجریان تلویزیون چه سودها که از شغل خود نمی برند. حضور در برنامه های مناسبتی و تبلیغاتی شرکت ها و وزارتخانه ها, گرفتن پروژه های تبلیغاتی گزاف از این اداره و شرکت,امتیازهای رنگارنگ وسفرهای داخلی و خارجی متعدد. عزیزم مظلوم نمایی حدی دارد. با کران و کوران روبرو نیستید. سالهاست دربرابر کاری که می کنید پول و امتیاز می گیرید, آن وقت خودتان را با کشاورزان مظلوم مقایسه می کنید... وای بر حرص وای بر طمع وای وای وای ...
باسلام حاج فرزاد خدا بيش ازپيش موفقت كنه ازمتن ادبي شما بسيارلذت بردم واميدوارم به خواسته هات دراين نامه سراسراحساس برسي!...
سلام اين مسايل مبتلابه تمام مجريان در تمام شبكه هاي سيماي جمهوري اسلامي ايران است . چه شبكه هاي ملي زير نظر معاونت سيما و چه شبكه هاي استاني زير نظر معاونت امور استانها
کلام و نثر زیبایی بود. سحر ماه رمضان با این ادبیات آشنا شده بودم
داش فرزاد عزيز به سهم خودم تشكر ميكنم و بر خود ميبالم كه فرهيختگاني همچون جنابعالي در عرضه فرهنگ و هنر قلم ميزنند اما برادر عزير آنجه بر جائي نرسد فرياد است ...
آقای جمشیدی عزیز،چرا فقط به جلسه سال گذشته با آقای دکتر دارابی اشاره کرده اید؟اشاره ای هم به جلسه اخیر و تقدیرات بی نظیر از مجریان توسط آقای دارابی می کردید!؟واقعاسر درآوردن مجریان از جلسات شادی و پاتختی منحصر به زمان بیکاری آنهاست؟درآمد آنها و از جمله جنابعالی که در مدت یک ماه چیزی از درآمد یک کارمند در طول سال کم ندارد.به این مقدار مبالغ تقدیر ها را هم بیفزایید،ضمن اینکه مجریانی که رسمی سازمان هستند از امنیت و حقوق مستمر هم برخوردارند و در صورتیکه اجرا داشته باشند مبلغی هم که البته قابل توجه است در قبال آن دریافت می کنند،شرایطی که شما برشمردید ویژه مجریانی است که علاوه بر اجرا ،در سازمان های دیگر هم شاغل هستند.مجریان اینچنین که از اثر هم افزایی شهرت در سازمان و اجرا در محیط های دیگر بهره مند هستند برای اجرا در برنامه تلویزیونی مدتها ناز می کنند و شرط شروط می گذارند و گاه تمام عوامل برنامه بیش چند ماه در بلاتکلیفی پاسخ مجری برای اجرا باقی می مانند!با شما موافقم که تلویزیون باید قدر سرمایه های خود را بداند،اما مجریانی هم که از معبر تلویزیون به شهرت و ظرفیت های شغلی جدید رسیده اند بایستی قدری وفاداری کنند.
لذت بردم از اينكه به سربازان جبهه فرهنگي اشاره كرديد . در حالي كه سازمان به چيز ديگري فكرمي كند. همه انرژي سازمان به دشمن شناسي رفت و غافل از اينكه سربازان جبهه فرهنگي امروز تبديل به كارمنداني شده اند كه ناراحتي شان اين است كه تا اول برج حقوقشان كفايت كند. اين سربازان ممكن است نامش مجري باشد و ممكن است پژوهشگر ويا ممكن است برنامه ريز . به جز عده كمي از تهيه كنندگان بقيه هم مثل ما مشكل مالي دارند .ان وقت چگونه مي توانند به جنگ نرم فكر كنند. اگر كسي هم در تشكيلات كمي تخصصي فكر مي كند ،‌به گونه در بدنه مورد غضب ميكروفيزيك قدرت قرار مي گيرد كه بايستي براي هميشه با متن خداحافظي كندو حاشيه نشين شود.
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار