 جالبه که حتی اسمی که روی کارتی که از گردنشون هم آویزونه به اشتباه ریزعلی خواجوی نوشته شده. روحشون شاد
 							 							جالبه که حتی اسمی که روی کارتی که از گردنشون هم آویزونه به اشتباه ریزعلی خواجوی نوشته شده. روحشون شاد 							 						 ممنون از دوست عزیز و خوش ذوقمان که زحمت کشیده و با حوصله تمام ، کل درس آموزنده و خاطره انگیز " دهقان فداکار" را برامون تایپ و یادآوری کردند. ؤوح آن قهرمان محبوب هم شاد
 							 							ممنون از دوست عزیز و خوش ذوقمان که زحمت کشیده و با حوصله تمام ، کل درس آموزنده و خاطره انگیز " دهقان فداکار" را برامون تایپ و یادآوری کردند. ؤوح آن قهرمان محبوب هم شاد 							 						 خدا رحمت کند
 							 							خدا رحمت کند خداوند رحمتش کند  یکی از افتخارات ایران را از دست دادیم.
 							 							خداوند رحمتش کند  یکی از افتخارات ایران را از دست دادیم. 							 						 جوون هم جوونای قدیم
 							 							جوون هم جوونای قدیم 							 						 روان پاكش شاد و نام بزرگش جاودان است.
 							 							روان پاكش شاد و نام بزرگش جاودان است. 							 						 حالا که فوت شده فانوسشم مهم شد.تو زمان حیاتش یکی سراغشو نمیگرفت.گویا انسان با مرگ تازه دیده میشه......
 							 							حالا که فوت شده فانوسشم مهم شد.تو زمان حیاتش یکی سراغشو نمیگرفت.گویا انسان با مرگ تازه دیده میشه...... 							 						 کسی می دونه تاریخ دقیق فداکاری ریزعلی چه تاریخی بود؟
 							 							کسی می دونه تاریخ دقیق فداکاری ریزعلی چه تاریخی بود؟ 							 						 خدا رحمت اش كنه و هميشه بايد ياد ش در خاطره هاي هر ايراني باقي بمانه
 							 							خدا رحمت اش كنه و هميشه بايد ياد ش در خاطره هاي هر ايراني باقي بمانه
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.