بیکاری؛ بی پولی؛ آینده ی نامعلوم...من یک جوان ۲۵ ساله ی بیکار هستم که اینقدر توی خونه نشستم دیگه احساس مرد بودن ندارم.پدر و مادرم هم قصه ی منو میخورن.برادم یک مغازه پوشاک فروشی داره که کاملا کساده و پول کرایه خودشم درنمیاره قصه ی اونم اضافه شده در نتیجه تمام اعضای خانواده افسرده شدیم.چهره ی پدرم در عرض دو سه سال ۱۰ سال پیرتر شده بس که قصه ی ما رو میخوره
نه دل خوشی داریم نه امید به فردا