من 24سالمه و 4 ساله که ازدواج کردم ...با کسی که دوسش داشتم ازدواج کردم ولی الان دلزده شده از زندگی دل مرده شدم ...دیگه از ته دل نمی خندم همش دلم غصه داره ... اومدم تو غربت به چه قیمتی ... فقط باید تو این شرایط باشی تا درک کنی ...وقتی تو این شرایط نباشی فقط شعار میدی
سلام دوستان بطور معرفی ازدواج کردیم۲۸ ساله بودم.چند روز بعد از خواستگاری،عقدشدیم.خانواده ام فرصت ندادن آشنابشیم.ترسیدن بره و برنگرده.روز آزمایشگاه،کیف منو ازم نگرفت من آزمایش بدم...بااینکه آخر وقت بود و خلوت حتی بمن نزدیک نشد....بعد از عقد بمن دست نزد.حتی دست ننو نگرفت.چند ساعت بعد از عقد اعتراض کردم و اشک ریختم.بزور اومد پیشم.شب بزور اونو خونه نگه داشتیم
صبح زود رفت.به مامانم گفتم یه جوریه.گفتش بچه روستاست.درست میشه.شوهر کجا بود! .به خانواده اش خبر دادیم.مادرش پسرش را آورد خونمون از من معذرت خواهی کرد.دوباره همون شد.دو روز بعد از عقد بمن زنگ زد منم منتظر جملات عاشقونه اش بودم.وزمانیکه زنگ زد از پیش پدرم رفتم حیاطگ.گفتم ساید حرفهای عاقونه بهم بگه....ولی او بمن گفت بادوستش قراره بره تهران.خیلی گریه کردم که نره.نرفت.اصلا منو دوست نداشت.من بیچاره شده بودم.میخواستم خودمو بکشم.الانم اگه زن و شوهری رو ببینم دست همو گرفتن و باهم عاسقونه حرف میزنن.دلم آب میشه.میمیرم و زنده میشم.حسودی میکنم بهشون
چه دل پری دارند ملت