محمد امین
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۴۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
درود خدا به مردان غیور ایران. قرار بود راهت را ادامه دهیم. ولی ببخشید که املایمان ضعیف است. راحت ادامه میدهیم
دكتر دهقان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۴۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
سلام
من الان زير كولر خوابيدم توي تخت نرم. صبح هم براي كار ميرم بيمارستان در امنيت كامل.
فقط خواستم بگم ميدونم همشو مديونتونم. كمك كنيد يادم نره. وقتي فكرشو ميكنم، تو اون گرما، تو اون خطرات و خستگيهاو ...
ميبينم من هيچم در مقابل مردانگيتون.
واقعا هيچ جمله اي نميتونه اين از خودگذشتگي را توصيف كنه.
دمتون گرم
iran
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۵۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
خوشحالم که سرزمینم این همه جوون داشته و داره که حاضرن جون بدن واسه کشور و دینشون و غمگینم که بهترین جوونای مملکت رو از دست دادیم .
بچه ایران
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۵۵ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
توی اون دنیا شفاعت ما رو هم بکنید یا علی
سعید از کازرون
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۱۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
شما شهدای عزیز، هم در دنیا و هم در آخرت ، حتی با دستهای بسته هم، میتونید دست ما را بگیرید.
حميدرضا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۱۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
پيرمرد تنها روي نيمكت نشسته بود ، چند تا نيمكت خالي هم بود ولي چيزي توي صورت پيرمرد بود كه من رو سمت خودش كشوند...
من سلام كردم و براي خودم گوشه ديگه نيمكت نشستم.. شروع كردم با گوشيم بازي كردن و زير چشمي پيرمرد رو ميپاييدم
پيرمرد بعد از چند لحظه يه روزنامه تا شده از جيب كتش درآورد و نگاهي به يكي از صفحه هاش كرد ، عينك قاب كاچوئي قديميش رو از روي چشاش برداشت و با دستمال سفيدش اشكاش پاك كرد ، من كه اين صحنه رو ديدم چند تا جمله تو ذهنم زير و رو كردم تا يه جوري از پيرمرد بپرسم كه چي شده ، آخر سر با ساده ترين جمله شروع كردم..
من: حاج آقا خير باشه ، خبر بدي خوندين؟؟
پيرمرد : نه پسرم ، يه خبر خوب بود... من با چشاي كنجكاوم نگاش ميكردم كه خودش بعد از يه مكث گفت: خبر خوبي بود جوون
من: به سلامتي...
پيرمرد: پسرم ساعت چنده؟؟
من موبايلمو قفلشو باز كردم ، ساعتو نگاه كردم كه روي تار عنكبوته بك گرانده موبايلم بولد شده بود..
من: ساعت ٨:٣٠ حاج آقا
پيرمرد : كم كم وقتشه كه برم... يه ربع ديگه قطارم راه ميوفته
من: پس شما اهواز ميرين؟؟
پيرمرد: آره پسرم ، ميرم اهواز استقبال پسرم ... (اشك تو چشاش حلقه زد).. حيف كه عمرِ مادرش قد نداد كه بياد.. هميشه آرزوش بود كه بياد استقبال رضا... حتي نميذاشت رنگ در خونه رو عوض كنيم ميگفت يه وقت پسرم مياد و خونه رو گم ميكنه
هميشه صبحها دم درو آب پاشي ميكرد... (آه كشيد)...
دستشو گذاشت رو زانوش كه بلند بشه و من كمكش كردم
هنوز تو ذهنم داشتم به حرفاي پيرمرد فكر ميكردم
پيرمرد: پير بشي جوون...
پيرمرد داشت دور ميشد كه ديدم روزنامه شو رو نيمكت جا گذاشته... روزنامه رو برداشتم كه برم بهش بدم... همين كه روزنامه رو بلند كردم تازه فهميدم پيرمرد چي داشت ميگفت
تيتر روزنامه : ورود ١٧٥ شهيد غواص عمليات كربلاي ٤ از مرز شلمچه...
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۳۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
درود به همه شمایی که برای اسلام ووطن جنگیدین امیدوارم مسیولین وما ملت قدر شما بدونیم خیلی بهتون مدیونیم خیلی
محمد رضا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۳۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
چقدر دلتنگ شمائیم... دلتنگ ایثارها... صداقتها... از خود گذشتنها... سبکبالی... وفا... و عشق.
خواهر شهید
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۴۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
مادرم گفت بنویس:"فرزندان روح الله به وطن خوش آمدید"
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۶
آخه چی بگم..چی میتونم بگم..بخدا شرمنده..
نظرات بیشتر