پدرم راننده کامیون بود(الان بازنشسته) از خاطراتش تعریف می کرد : یه بار که مقدای آذوقه و مهمات بردیم جبهه برای تخلیه اقدام نکردن و با توجه به نوع بارمون من و همکارام عصبانی بودیم در همین حال یه رزمنده اومد و جویای عصبانیت ما شد بعد از شنیدن حرفها و نگرانی ما لباسش و درآورد و شروع به تخلیه بارها کرد یدفعه یه رزمنده دیگه صحنه رو دید و دوان دوان خودش رو به ایشون رسوند و گفت فرمانده شما چرا ... به نقل از پدرم بدون اینکه دست از کارش بکشه گفت که فرمانده و سرباز نداره مگه نمی بینین نگرانیشون رو ...
بعد تمام افرادی که در محل بودن همه برای تخلیه ماشین ها اومدن و....
پدرم بعد از شهادت ایشون این خاطره رو تعریف کرد و گفت بعدا که اسم این فرمانده جوان رو پرسیدم گفتن صیاد شیرازی هست
روحش شاد و یادش گرامی