مریم
|
Finland
|
۱۱:۲۳ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۱
هیچ وقت به زور ازدواج نکیند منو به زور و تهدید دادن پسرخالم الان هشت ساله والانم اصلا دوسش ندادم ولی هیچ وقت به روش نیاوردم چون خانواده ما بب فدهنگن طلاق ملاق معنی نداره البته واقعا مشکل خاصی نداره ولی چ فایده عمر و جوونیم تو اه وواشک رفت الان 27 سالمه ...خدا هم اصلا کمک نمیکنه...فقط همین اصلا به زور نرید ک دوست داشتن بوجود نمیاد
پاسخ ها
ناشناس
| Germany |
۰۰:۱۷ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۶
دقیقا منم به خواست خودم شوهر ندادن
محمدم
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۳:۲۰ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۲
خدا کمکت کرد بهت اجازه داد سر سفره عقد بگی نه ولی گفتی آره فوقش این بود که دوتا دعوا با خانوادت داشتی و بعد از یه مدت اوضاع آروم میشد حتی بعد از دوسال دعوا و مشکل با خانوادت که بازم بهتر از هشت سال زندگی بدون علاقه بوده ولی تو به اون پسر گفتی آره و اون احساساتشو خرج تو کرده الان دیگه نباید به راحتی اونو نادیده بگیری
اشتباه کار
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۴۵ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۳
منم ازخداخواستم یه مرد خوب باایمان که واقعا دوستم داشته باشه اما زجر میکشم چون دلم میخواسقد بلندتر بود
Zahra..gh
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۳:۱۶ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۴
منم دقیقاهمین مشکلودارم..اخرش این خانم چی کرد؟
النا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۵
خواهشا یه طرفه قضاوت نکنید منطق مهمه احساسات هم مهمه همسرشون هم باید کمکش میکرد ولی میتونه این خانوم از یه مشاوره کمک بگیره چون بگفته ی خودش همسرشون خوبه
elen
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۵۹ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۵
چون خیلیهامون تجربه کردیم باور کنید راه حلش طلاق نیست اگه توزندگیامون مقایسه نباشه خیلی از مشکلات حل میشه بیایید برای مدت کمی هم شده چشممونو روی نامحرما ببندیم وبیشتر نقاط خوب همسرمونو ببینیم باور کنید قانونای اسلامی خیلی به زندگیا کمک میکنه
پاسخ ها
محمدم
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۳:۲۲ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۲
حرف حق جواب نداره
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۵۴ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۵
منم از زنم خوشم نمی آد. چکار کنم ناچاری دارم زندگی می کنم دیگه خنثی شدم یعنی هیچ حسی بهش ندارم دلم به حالش می سوزه وگرنه طلاقش می دادم . توی این مملکت چند همسری هم سخته در کل چاره ای جز ساختن و سوختن نمی بینم ما که پیر شدیم جوونا عبرت بگیرند
پاسخ ها
محمدم
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۳:۲۳ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۲
میخواستی باهاش ازدواج نکنی اما حالا که ازدواج کردی و اون دختر احساسشو خرجت کرده بهتره سعی کنی دوستش داشته باشی و نشون بدی لیاقت عشق و علاقشو داشتی
س نقطه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۵۳ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۷
...ای حرصم درمیاد با داین جمله ها
بیتا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۴۹ - ۱۳۹۵/۰۴/۱۳
من دوساله عقدم انشا...یک ماه دیگه میرم خونه خودم
مینا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۵۳ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۲
همه حرفایی که دوستان نوشتنو خوندم ولی کاش ما بلد بودیم تا در جریان مشکلات دیگران نیستیم نظر ندیم
همسر منم ادم خوبیه و عاشقانه منو دوست داره ولی هرجا لازم باشه بابت پولهایی که خرج میکنه به من سرکوفت میزنه و نوع خوردن ،پوشیدن و روابط زناشوییش مثل یه ادمیه که از غار فرار کرده و اصلا قابل تغییر نیست پای نفر سومی هم وسط نیست
چطوری میشه این آدمو تحمل کرد
پاسخ ها
محمدم
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۳:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۲
با مراجعه به روانشناس این مشکل به راحتی قابل حله و بهتره ارتباط ایشون با کسایی که باعث ایجاد این طرز فکر در ایشونن کم یا قطع بشه
لیلا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۷:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
سلام دوستان من خیلی یهویی و هول هولکی با شوهرم عروسی کردیم از دوسال قبل خواستگاری از دامادمون که دوستشه من و خواستگاری کرده بود ولی من ک از دور دیده بودمش از تیپ و سر و وضعش و همیشه ساکت بودنش و اینا خوشم نمیومد از طرفی میگفت باید بامادرم زندگی کنی واسه همین جواب منفی دادم تا اینکه دوسال بعداومدن خواستگاریم ب صورت رسمی دامادمون هماهنگ کرده بود و من به شدت باهاش مخالف بودم چون اصلا دیگه قصدازدواج نداشتم و تصمیم گرفته بودم بعد از دوره کارشناسی خواستگار خونه راه بدم ولی خب هماهنگ کرده بود دیگه هرچیم ب دامادمون گفتم من جواب منفی نمیخوام ازدواج کنم کنسلش کن مامانمینا چون پسره رو میشناختن و میدونستن ادم مودب و سر ب راهیه گفتن حالا بیاد خلاصه اومدن خواستگاری و من وقتی با پسره صحبت کردم (چون تاحالا حتی بهش سلامم نداده بودم) وقتی از اخلاق و ایمانش مطمئن شدم(ماخانواده مذهبی اما به روز و روشنفکری هستیم) یاد حدیثی از ائمه افتادم ک ازگر از ایمان و اخلاق خواستگارت مطمئن شدی اگر ردش کنی در زمین مفسده میوفته ترسیدم تو همون جلسه اول بهش ن بگم و از طرفی با خواستگارای دیگم فرق میکرد چون مهرش کمی ب دلم افتاده بود طوری ک تاجلسه بعدی خواستگاری دلم کلی براش تنگ شده بودنهایتا بعد دوجلسه خواستگاری و بله برون باهم عقد کردیم خیلی سریع اونم منی ک تصمیم قطعی گرفته بودم فعلا ازدواج نکنم
اون شبی ک اومدن خواستگاریم بامدادش از کربلا اومده بود ونماز و اینا خونده بود و از خدا خواسته بود ک در کمترین زمان ممکن وقتی پاش رسید ب تهران ازدواج کنه و دعاشم براورده شد چون کلا فکر کنم یکی دوهفته بیشتر طول نکشیداما من همش احساس میکنم دعاها و نمازهای اون بود ک دهن منو بست ک نتونم نه بگم و مهرش ب دلم افتاد و اصلا یادم رفته بود ک دوسال پیش من ب خاطر چی خواستگاریشو رد کرده بودم
البته اینم بگم شوهر من به عکس من اصلا اهل عشق و عاشقی و این حرفا نیست انگار اصلا تو لغتنامش کلمه ای ب اسم عشق وجود نداره اینو میگم تافکرنکنید ک عاشقم بوده و این حرفا فقط از دامادمون خواسته کیس مناسبی سراغ داشت بگه ک اونم منو گفته و شوهرمم ظاهرمو دوست داشته همین
شوهرم 8، 9 ماه زندگی بیکار بودو پدرهم نداشت ک پشتوانش باشه ولی من و خانوادم بدون کوچکترین تشری بهش بااون برخورد میکردیم و حتی بهش امیدم میدادیم در کل شوهرم عاشق خانوادمه
چون تو مدت دوسالی ک عقد بودیم و یکسالی ک باهم ازدواج کردیم مثل پسرشون دوسش دارن البته ناگفته نماند مسبب همه عزت و احترام شوهرم در خانوادم من بودم ک همیشه احترامشو نگه داشتم و متین و باوقار باهاش برخورد کردم البته خانوادمم هیچوقت چوب لا چرخش نذاشتن و همیشه من و نصیحت میکردن ک باشوهرم بسازم و از این حرفا در واقع همیشه طرف شوهرم بودن تا من
واسه عروسی ام خودم کلی این در و اون در زدم و دنبال موسسه های ازدواج اسان رفتم لباس عروس دوستم و گرفتم و.... و هزینه هارو به حداقل رسوندم اما مجلس ابرومندانه ایم برگزارشد فقط و فقط برا اینکه شوهرم ب قرض و قوله نیوفته حتی بنایی و نقاشی وترمیم و بازسازی خونه رو خودم انجام دادم!!
یادم رفت بگم خب من چون شوهرم فرزند اخر بود مادرشوهرم خونه تنها بود البته تو حیات ی سوییت کوچیکی بود ک برادرشوهرمو زنش اونجا میشستن و قرار بود مااونجا بشینیم منتها جاریم از اینایی بود ک از زبون کم نمیارن و راحت گستاخی میکنن خلاصه خیلی دلم واسه مادرشوهرم میسوخت و واقعا دوسش داشتم شاید باورتون نشه از مادرخودم بیشتر دوسش داشتم و کلا قبل عروسی خواهرشوهرا و مادرشوهرم و بیشتر از شوهرم دوست داشتم خلاصه ب خاطر همین دلسوزی خیلی میرفتم خونه مادرشوهرم هرچند بعدا فهمیدم اونا این همه عشق و علاقه من نسبت ب خودشونو ب حساب این میذاشتن ک ب خاطر شوهرم و نامزد بازی میرم اونجا در حالیکه اصلا همچین چیزی نبود اینو واقعا میگم
گذشت و گذشت تا اینکه ما عروسی کردیم جاریم با این همه نارضایتی و گستاخی نمیخواست از اونجا پاشه چون فقط میخورد و میخوابید حتی غذای امادشم مادرشوهرم باید برا خانوم داغ میکرد و بهش خوش میگذشت اما منکه دلم ب حال مادرشوهرم میسوخت پافشاری کردم ک میخوام با مادرشوهرم بشینم و نشستم اما یکدفعه فردای ماه عسل زنگی من شد جهنم شب و روزم شده بود گریه و چون ادم محافظه کاری هستم ن ب شوهرم و ن خانوادم چیزی نمیگفتم مادرشوهرم همش ازم ایراد میگرفت و بهم متلک مینداخت و مثل ی هوو باهام برخوردمیکرد و دائم سر شوهرم غر میز و ازش ایراد میگرفت و... همه اینا باعث شد من کم کم از شوهرم زده شم ضمن اینکه چون صبح تا شب پیش مادرشوهرم بودم ما هیچ معاشقه ای در طول روز نداشتیم و شبهام چون اب سمت مانمیومد ک بخوایم غسل کنیم و مادرشوهرم باید پمپ و میزد سعی میکردیم زیاد نزدیک هم نشیم و خلاصه بعد 11 ماه زندگی تواون شرایط موفق شدیم از خونه پاشیم اما چ پاشدنی مادرشوهرم همه حرفش این بود ک تو ک گفتی تااخر عمرپیشم میمونی چرا میخوای بری مگه چ بدی ای بهت کردم اخه خیلی سیاستمداره هر چی تواین یازده ماه گفتیم خونه رو بفروشیم دو واحد کنار هم بگیریم یا دوطبقه قبول نکرد ک نکرد ی جورایی هی بهانه میاورد و حرفش این بود ک تاعمرداره میخواد اینجا بشینه نمیتونه تو اپارتمان زندگی کنه ماهم ک دیدیم اگر پانشیم باید زندگیمونو فدا کنیم عزممون و جزم کردیم و پاشدیم در حالیکه مادرم همه بچه هاشو علیه ما کوک کرده بود و همه ب من شبیه ی عروس بد نگاه میکردن و همون جاریم تو این بین گفت ک میخوان بیان پیش مامان بشینن ک تنها نباشه و داعیه خیرخواهی سرداد الانم بعد چهار ماه ک جاریم پیش مادرشوهرمه و ما جداشدیم مادرشوهرم رضایت داده بهشون ک خونه رو بفروشن و دوطبقه اپارتمان مجزا بگیرن و تنها کسی ام ک از این موضوع بی خبر بود من و شوهرم بودیم کلا از وقتی از اونجا پاشدیم باهامون سرد برخورد میکنن
اینارو گفتم ک از زندگیم باخبر شین
خلاصه 11 ماه زندگی تو اون شرایط همه اعتقادات من و زیر سوال برد طوری ک تجربیاتی کسب کردم ک ای کاش هیچوقت کسبشون نمیکردم چون ب همه ادما شکاک شدم و نمیتونم ب کسی اعتماد کنم و اصلا نمیتونم با کسی دوست شم چون احساس میکنم همه ظاهرشون قشنگه همچین ک نزدیکشون شی زهرشون و میریزن تو اون مدتی ک اونجا بودم حالت افسردگی گرفته بودم هم خودم هم شوهرم وحالا شوهرم با اینکه ادم خوبیه اصلا دوسش ندارم و هرکاری ام میکنم دوسش داشته باشم نمیشه چون همیشه خدا ساکته و صدا ازش در نمیاد
بویی از عشق و عاشقی نبرده و ادم 100 در 100 منطقیه و احساساتش ب بیستم نمیرسه
و دیگه اینکه اونو عامل بدبختی خودم میدونم چون اصلا بلد نبود بین من و مادرش طوری رفتار کنه ک هم اون از پسرش راضی باشه و هم من از شوهرم در واقع ن شوهر خوبی بود ن پسر خوبی
اون با حرف نزدناش عزت من و بین خانوادش زیر سوال برد و من همچنان عزتشو پیش خانوادم حفظ کردم هر چقدر ک اون از خانوادم راضیه من از خانوادش ناراضیم همش میگم شاید اگر از اول با مادرشوهرم زندگی نمیکردم الان وضع زندگیم این نبود اما چ میشه کرد زمانو ک نمیشه ب عقب برگردوند الان هیچ امیدی ب زندگی ندارم و فقط دلم میخواد بمیرم و ازطرفیم نمیتونم طلاق بگیرم یکی ب خاطر ابروی خانوادم و یکی ام ب خاطر اینکه شوهرم و انقد پیش خانوادم بزرگ کردم ک هر چی ام بگم باورشون نمیشه و من و مقصر میدونن و اینطوری بیشتر سرخورده میشم
نظرات بیشتر