نقل است كه ناصرالدين شاه روزي خواست شير باغ وحش اختصاصي خود را ببيند. اما چون شير از گرسنگي مرده بود، قرار شد اوس شعبون شيربان براي چند ساعت در پوست شير برود تا بازديد تمام شود و شاه متوجه مرگ شير نشود. هنگام بازديد، ناصرالدين شاه هوس كرد جنگ شير و پلنگ را ببيند و پلنگ را به قفس شير آوردند. اوس شعبون از ترس مي لرزيد كه ناگهان صداي ضعيفي از پلنگ شنيد كه مي گفت نترس من اوس قربونم. اما چرا شير مرده بود - و احتمالاپلنگ- ماجرايي شنيدني دارد. مي گويند ناصرالدين شاه بودجه يي تعيين كرده بود كه هر روز بره يي بخرند و گوشتش را به حيوان بيچاره بدهند. چند روزي از اين كار نگذشته بود كه خزانه دار دربار به شيربان دستور داد روزي يك ران از بره را به در خانه او بفرستد. درد سر ندهم بعد معاون خزانه دار و همين طور رده هاي مختلف خزانه داري دستور هاي مشابهي به شيربان دادند كه در نهايت چيزي جز كله و پاچه و سيراب و شيردان بره باقي نماند كه آن هم از اول سهم شيربان و دوستانش در باغ وحش سلطنتي بود. به اين ترتيب شير از گرسنگي مي ميرد. اين داستان چه درست باشد و چه ساخته ذهن مردم، نشان دهنده اوضاع آن زمان كشور است و همينطور سينه به سينه نقل مي شود. اوضاعي را تصوير مي كند كه دزدي و اختلاس ضد ارزش نبوده است. كمي پيش از زمان نقل اين داستان به دوره صدارت اميركبير مي رسيم و نقل هايي كه از فلك كردن يعني شلاق زدن رشوه گيرندگان توسط عوامل امير مي شده است. پس داستان رشوه دادن و رشوه گرفتن مي توانسته است درست باشد. اما چرا ياد داستان شير ناصرالدين شاه افتادم ؟ بايد بگويم از چندي پيش كه دادگاه فساد اقتصادي را پيگيري مي كنم سلسله مراتبي از وزير سابق تا كارمند بانك در آن توجه مرا جلب كرده و به اين فكر افتاده ام كه نكند اين ماجرا هم در آينده تبديل به سوژه يي شود كه... البته بقيه اش را خودتان مي دانيد.
□
روزنامه اعتماد، شماره 2382 به تاريخ 11/2/91، صفحه 16 (صفحه آخر)
ايشان گفته اند: "هم اکنون مردم از روغن پالم ترسیده اند، اما بعد از مشکلی که پیش آمد دولت وارد این سیاست گذاری شد که واردات این روغن را تا سال 95 به 15 درصد کاهش دهد."
پس اين همه هياهو براي چي بود؟
جالبه که یه روز روغن پالم بده و واییییییییییی بیچاره شدیم و الان سرطان میگیریم و متخلفا رو میگیریم و.... روز دیگه مشکلی نیست و تو شیر وجود نداره و تو اروپا بیشتره و روغن بدی نیست و قضیه اصلا این نبوده و.... به قول معروف ملت همتون سر کارید..........
کی می تونه بگه که چند وقته از این روغن استفاده می شه؟ تا حالا سازمان های مسئول کجا بودند؟ چرا یه باره این موضوع مطرح می شه؟ آیا تا به حال بازرسی انجام نشده ؟ یا اگر بازرسی شده چرا متوجه نشدن؟؟؟؟؟
باسلام
این نحو برخورد قیم مابانه واز موضع بالا با مردم ؟
مردمی که با اطمینان به دستگاههای مسول سلامتی خود را هدیه میکنند وسود جویان مسول!
با ان معاملات میلیاردی!
این نحو ابهام امیز در پاسخگویی ظاهرا قرار نیست ترک شود و توجیه وقایع وسلب مسولیت از خود ودستگاه متبوع مهمترین وظیفه است
نويسنده: بهروز بهزادي
نقل است كه ناصرالدين شاه روزي خواست شير باغ وحش اختصاصي خود را ببيند. اما چون شير از گرسنگي مرده بود، قرار شد اوس شعبون شيربان براي چند ساعت در پوست شير برود تا بازديد تمام شود و شاه متوجه مرگ شير نشود. هنگام بازديد، ناصرالدين شاه هوس كرد جنگ شير و پلنگ را ببيند و پلنگ را به قفس شير آوردند. اوس شعبون از ترس مي لرزيد كه ناگهان صداي ضعيفي از پلنگ شنيد كه مي گفت نترس من اوس قربونم. اما چرا شير مرده بود - و احتمالاپلنگ- ماجرايي شنيدني دارد. مي گويند ناصرالدين شاه بودجه يي تعيين كرده بود كه هر روز بره يي بخرند و گوشتش را به حيوان بيچاره بدهند. چند روزي از اين كار نگذشته بود كه خزانه دار دربار به شيربان دستور داد روزي يك ران از بره را به در خانه او بفرستد. درد سر ندهم بعد معاون خزانه دار و همين طور رده هاي مختلف خزانه داري دستور هاي مشابهي به شيربان دادند كه در نهايت چيزي جز كله و پاچه و سيراب و شيردان بره باقي نماند كه آن هم از اول سهم شيربان و دوستانش در باغ وحش سلطنتي بود. به اين ترتيب شير از گرسنگي مي ميرد. اين داستان چه درست باشد و چه ساخته ذهن مردم، نشان دهنده اوضاع آن زمان كشور است و همينطور سينه به سينه نقل مي شود. اوضاعي را تصوير مي كند كه دزدي و اختلاس ضد ارزش نبوده است. كمي پيش از زمان نقل اين داستان به دوره صدارت اميركبير مي رسيم و نقل هايي كه از فلك كردن يعني شلاق زدن رشوه گيرندگان توسط عوامل امير مي شده است. پس داستان رشوه دادن و رشوه گرفتن مي توانسته است درست باشد. اما چرا ياد داستان شير ناصرالدين شاه افتادم ؟ بايد بگويم از چندي پيش كه دادگاه فساد اقتصادي را پيگيري مي كنم سلسله مراتبي از وزير سابق تا كارمند بانك در آن توجه مرا جلب كرده و به اين فكر افتاده ام كه نكند اين ماجرا هم در آينده تبديل به سوژه يي شود كه... البته بقيه اش را خودتان مي دانيد.
□
روزنامه اعتماد، شماره 2382 به تاريخ 11/2/91، صفحه 16 (صفحه آخر)