بابام کنارم نشسته
این متنو که خوند تموم شد ماسک اکسیژنشو زد کنار و گفت یه زمانی یادمه مامانت با سه تا بچه فرستادمش رفت یه شهر غریب و خودم رفتم منظقه. وقتی بعد از 6 ماه برگشتم دیدم برای شام سیب زمینی با نون اورده. گفتم ببخشید که زندگیمون اینجوریه. گفت ناشکری نکن، سیب زمینیشم اضافیه .وگرنه شکم با سنگ هم پر میشه اما این صدام لعنتی میخواد شرفمونو ببره!