بازدید 15425
تکریم مادران و همسران شهدا

کوچه‌های شهر با نام شما چراغان می‌شود

دیدار با خانواده شهدای محله «سوهانک»
کد خبر: ۷۷۹۹۵۹
تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۷ 06 March 2018

سیزدهم جمادی‌الثانی مصادف با یازدهم اسفند سالروز وفات بانوی بزرگوار حضرت ‌ام‌البنین در تقویم کشورمان به‌نام روز تکریم مادران و همسران شهدا نامگذاری شده است. چون فداکاری و ایثار این بانوی بزرگوار، تابلویی زیبا از عشق و ارادت به مکتب تشیع و سرسپردگی به‌خاندان عصمت و طهارت(ع) را به نمایش گذاشته است و مادران و همسران شهدای ما در طول 8 سال دفاع مقدس با الگو از این بانوی بزرگوار حماسه‌های جاویدی ساختند که قلم توانایی نوشتن آن را ندارد اما تاریخ همیشه از آنها یاد خواهد کرد. آنان با صبر و استقامت خود دشواری‌ها را تحمل کردند و هم‌اکنون نیز در تمام عرصه‌های مختلف کشور حضوری پررنگ دارند. به مناسبت این روز و به‌همت احمد یزدانفر به دیدار خانواده شهدا و زیارت مزار شهدا در محله «سوهانک» رفتیم. بیش از 20 شهید گرانقدر انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در گلزار شهدای این محله به خاک سپرده شده‌اند. فاتحه‌ای نثار آنها می‌کنیم و نگاهی به تاریخ تولد و شهادت‌شان که روی سنگ مزارشان حک شده است می‌اندازیم، از دلمان می‌گذرد که چقدر همه آنها جوان بودند وقتی عاشقانه به سوی دوست پر کشیدند. خوب است وقتی به زیارت قبور شهدا می‌رویم به خودمان هم تلنگری بزنیم و بپرسیم که برای هم‌عهدی با آنان کجای خط ایستاده‌ایم. آیا توانسته‌ایم ادامه‌دهنده راه آنان باشیم؟ در ادامه ماحصل گفت‌وگو‌هایی که در دیدار با خانواده‌های شهدای محله سوهانک تهران انجام دادیم، می‌خوانید.

معلم شهید حاج احمد علی ازگلی نخستین شهید سوهانک

نخستین مقصد، منزل شهید احمدعلی ازگلی است. به‌گفته اهالی محله، شهید احمدعلی ازگلی نخستین شهید آن منطقه در دوران 8 سال دفاع مقدس است. پدر و مادر شهید با خوشرویی به استقبال‌مان می‌آیند. خانه‌شان پر است از یادگاری‌های پسرشان احمد. کتابخانه‌ای که روی در چوبی آن با خط خوش شعری نوشته شده و عکس‌هایی از شهیدشان. پدرش می‌گوید: احمد در شمیران نخستین شهید بود، از آن پس من متولی گلزار شهدا شدم.

از مادرش می‌خواهم تا از خصوصیات اخلاقی پسرش برایمان بگوید: علاقه زیادی به امام زمان(عج) داشت. برای همین هر سال در برگزاری جشن نیمه شعبان بسیارفعال بود، شبانه روز فعالیت می‌کرد و خستگی را نمی‌شناخت، مردم را تشویق به‌همکاری می‌کرد و هدایای آنان را برای برگزاری جشن جمع‌آوری و تلاش می‌کرد که این مراسم به‌بهترین وجه برگزار شود. در کل احمد در تمام برنامه‌های اعتقادی، مذهبی فعال بود. از روزهایی که فرزندشان به جبهه اعزام شد می‌پرسم که پدرش تعریف می‌کند: بعد از اینکه انقلاب پیروز شد احمد وارد آموزش و پرورش شد و به‌فعالیت فرهنگی‌اش که تدریس در مدرسه بود ادامه داد تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد و او با لباس بسیجی به جبهه رفت.

مادرشهید ازگلی ادامه می‌دهد: آن روزها روزهای سختی بود اما احمد مدام برای ما نامه می‌داد و می‌نوشت امید داشته باشید، صبر داشته باشید من دوست دارم کاری کنم که شما برای خانواده‌های دیگر الگو شوید. همیشه در نامه‌هایش خطاب به ما می‌نوشت که استوار باشید. یعنی ما را از قبل برای شهادتش آماده کرده بود.

از آنها می‌خواهم درباره شهادت احمد علی ازگلی بگویند که پدر شهید خیلی آرام و متین شروع به صحبت می‌کند: احمد 3 ماه بعد از اعزامش شهید شد. یک ماه اول در کردستان بود و بعد از آن به پادگانی به‌نام پادگان ابوذر در منطقه بازی دراز اعزام شد. من دو روز قبل از شهادت پسرم آنجا بودم. سرپل ذهاب منطقه نظامی‌ای است که بالاترین ارتفاع در آن منطقه را دارد. نگهداری‌اش در آن مقطع برای ایران حیاتی بود. از این‌رو فرماندهان و نیروهایشان برای نگهداری آنجا توان بالایی گذاشتند. این‌طور بگویم که رفتن در دل شیر جگر می‌خواست و تیم احمد وهمراهانش تیمی بودند که داوطلب شدند و از کردستان آمدند سرپل ذهاب برای این کار. آنها برای اینکه به‌رزمنده‌ها روحیه بدهند و آنها را پشتیبانی کنند بهترین امکانات را در آن زمان به آنجا بردند اما خودش در همان منطقه به‌شهادت رسید. مادر شهید مهر سکوت را می‌شکند و می‌گوید: شب قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند خواب دیدم که حجله احمد را سر کوچه گذاشتند. فردای آن روز بعد از شنیدن خبر من فقط خدا را شکر کردم که پسرم به‌آرزویش رسید چون همیشه به من می‌گفت مادر دعا کن من شهید شوم. خدا را شکر که ما کوچکترین هدیه را در راه خدا دادیم.

کمی سکوت برقرار می‌شود و پدر شهید از صبوری همسرش در این سال‌ها و همدردی اهالی محل در آن روز‌ها می‌گوید: همسرم درد فراق را بخوبی تحمل کرد. احمد پسر بزرگ ما بود و خیلی دوستش داشتیم. از دست دادنش برایمان خیلی سخت بود اما خداوند صبر تحمل این دوری را به ما داد. تمام اهالی سوهانک برای مراسم تشییع احمد سنگ تمام گذاشتند و ما شرمنده همه آنها هستیم.آنها تا چهل روز از صبح تا شب با ما همدردی کردند. ان‌شاءالله خداوند به همه‌شان سلامتی بدهد. خانم سوهانی مادر شهید می‌گوید: هنوز که هنوز است از طرف بسیج محله سوهانک هر چند وقت با خانواده‌های شهدا دیدار می‌کنند. حتی جوان‌های محله که اصلاً جنگ را هم ندیده‌اند، نمی‌دانید چقدر با معرفتند و چقدر احترام خانواده‌های شهدا را دارند. خدارا شکر اهالی اینجا آن‌طور نیستند که خوبی‌ها را فراموش کنند.

بعد از شهادت پسرم تا چند وقت خانه ما شادی بود!

منزل مادر شهید علیرضا سوهانی مقصد بعدی است. پدر شهید به‌رحمت خدا رفته و برادر و مادر شهید با ما به گفت‌و‌گو می‌نشینند.

 از مادر شهید سوهانی که چهره‌ای آرام و نورانی دارد می‌خواهم از پسرش بگوید: پسرم ویژگی‌های خاصی داشت؛ خیلی اهل مطالعه بود. کتابخانه‌ای در محل داشتیم که همه کتاب‌های کتابخانه را ظرف یک مدت کوتاهی خواند. یادم هست یکبار با کتابدار آنجا بحث کرد که شما که اینجا ایستادی و مسئول هستی باید مراجعه‌کننده‌ها را بشناسی و براساس شناخت به آنها کتاب بدهی! یعنی به نوجوانان کتابی مناسب حال و احوالشان به جوانان کتاب‌های سنگین‌تر و.... علیرضا در کارها و ایده پردازی‌های فرهنگی قبل از انقلاب خیلی صاحب نظر بود. چه در ارتباط با راهکارهایی که مسجد برای جوانان انجام می‌داد و چه در خصوص مسائل اخلاقی و... در همه اینها صاحبنظر بود.

برادر شهید آقا رضا در جواب سؤالی که پرسیدم برادرش چطور راهی جبهه‌ها شد، می‌گوید: علیرضا تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد اما به‌دلیل تعطیلی دانشگاه به عضویت سپاه پاسداران برای خدمت به اسلام و نظام همت گماشت. پس از خدمت کوتاهی درحراست مجلس شورای اسلامی در سال 1361 به جبهه جنوب اعزام و در نهایت در تاریخ 10/2/1361 پس از 20 روز حضور در جبهه در عملیات آزاد‌سازی خرمشهر (بیت المقدس) به درجه رفیع شهادت نائل شد. مادر شهید خاطره‌ای به ذهنش می‌آید و تعریف می‌کند: دور از حالا علیرضا پسرم رضا که برادر کوچکش بود خیلی دوست داشت. برای خرید موتور اسمش را نوشته بود وقتی داشت اعزام می‌شد به من گفت اگر من رفتم  جبهه و دیگر نیامدم موتور من را بدهید به آقا رضا...

می پرسم مادر چطور این سال‌ها صبوری کردید که لبخندی می‌زند و می‌گوید: روزی که خبر شهادت علیرضا را می‌خواستند بیاورند من نشسته بودم سر نماز که احساس کردم نوری آمد و خورد به سر و قلب من، پیش خودم گفتم من لیاقتی ندارم که همچنین نوری بر من بتابد، اما خبر شهادت پسرم را که آوردند، دلیلش را فهمیدم. به من الهام شده بود که خبر شهادتش را می‌آورند و تا دامادم آمد که بگوید می‌خواهم درباره چیزی با شما صحبت کنم، گفتم؛ نه! گفتن ندارد من خودم همه ماجرا را می‌دانم. فقط می‌خواهم بدانم که کدام یک از پسرهایم شهید شده که گفتند: علیرضا. یادم می‌آید گفتم؛ خداراشکر، خیلی خوشحال شدم. تا چند وقت خانه ما شادی بود! به من می‌گفتند که الان تو اینطور می‌کنی بعداً دیوانه می‌شوی، می‌گفتند زن عمو را این‌طور نگاه نکنین حالش بعداً معلوم می‌شود که چه می‌شود و... اما من گفتم نه خدا به من صبرش را هم داده است مطمئن باشید هیچ چیز نمی‌شود.
 
اخلاق خوب پسرم زبانزد بود

مقصد سوم ما منزل شهید علی سوهانی است. خانه‌ای گرم با حضور خانواده شهید. بدون هیچ مقدمه از پدر شهید که بسیار میهمان نواز است می‌خواهیم درباره شخصیت شهید علی سوهانی بگوید: علی اول دانشگاه قبول شد و بعد رفت جهاد سازندگی. 2 سالی که در جهاد بود به بلوچستان و فیروزکوه می‌رفت و در آنجا کارهای فرهنگی انجام می‌داد. بعد از آن عضو سپاه لشکر محمدرسول‌الله شد و در قسمت اطلاعات عملیات فعالیت می‌کرد. علی تقریباً از اوایلی که جنگ شروع شد در جبهه بود. سال 63 خبر آوردند که علی مفقود شده است. اما بعد از 17 سال فراق سال 1380 پیکرش را آوردند. آن سال پیکر دو شهید را آوردند که یکی علی پسر ما بود و یکی سید ابوالفضل حسینی از بچه‌های شاه عبدالعظیم.

مادر شهید درباره خصوصیت‌های اخلاقی پسرش می‌گوید: علی جزو بهترین جوان‌های محله و از نظر اخلاق خوش‌اش همیشه زبانزد بود. فوق‌العاده خوش خط بود. علی اصلاً منیت نداشت.شهادت علی سوهانی مثل شهادت بسیاری از شهدای دیگر از قبل به مادرش الهام شده بود که خودشان در این باره می‌گوید: ماه رمضان بود قبل از افطار من رفته بودم مسجد. همین‌طور که داشتیم ختم قرآن می‌کردیم احساس کردم یک نفر از پشت زد روی شانه من. برگشتم نگاه کردم دیدم همه در حال خواندن قرآن هستند. دو بار دیگر این اتفاق افتاد و انگار یکی در گوشم می‌خواند که برو خانه. من آمدم خانه دیدم خبری نیست همین‌طور به این فکر می‌کردم که این چه کسی بود که به من گفت بیا خانه و فقط من متوجه این موضوع شدم نه اطرافیان! شاید باورش برایتان سخت باشد اما در همین عالم بیداری دیدم در اتاق ما باز شد و دو فرشته، سر بریده علی من را نشانم دادند. من چند بار صدا کردم علی، علی.. اصلاً دیگر همین‌طور مانده بودم، بغض کردم و هیچی نمی‌توانستم بگویم. چند دقیقه بعد دیگر آن فرشته‌ها که سر علی را در دست داشتند ندیدم. فردای آن روز دایی‌اش آمد گفت شماره‌ای از جایی که علی هست دارید؟ گفتم برای چه می‌خواهی؟ گفت یک شهید آوردند اسمش علی است می‌خواهیم ببینیم علی ماست یا نه؟ دیگر بعد از اینکه فهمیدند آن شهید علی است وقتی پدرش می‌خواست برود معراج شهدا من گفتم علی سر ندارد... گفت شما از کجا میدانی؟ گفتم می‌دانم. پدرش، برادرم و دامادم رفتند و دیدند بله پیکر علی سر ندارد. گفتن این موضوع برایم درد آور است و در همه این سال‌ها فقط من با خواندن قرآن است که آرامش می‌یابم و صبوری می‌کنم.

شجاعت خصوصیت بارز شهید حسین سوهانی بود

منزل شهید حسین سوهانی آخرین مقصد ما برای دیدار با خانواده شهدای محله سوهانک است. پدر شهید سوهانی با مهربانی تمام ما را پذیرا می‌شود. با اینکه شوق زیادی برای صحبت درباره فرزند پر افتخارش  دارد اما میان صحبت‌هایش این را هم متوجه می‌شویم که دلش چقدر پر درد است.

آقای سوهانی خیلی بی‌حاشیه توضیحات مختصر اما جامعی درباره پسرش می‌دهد: حسین آقا از بچگی خیلی زرنگ بود. همه بچه‌های من خوب بودند اما حسین پسرم همیشه دنبال کارهای خیر می‌گشت. زمانی که می‌خواست برود جبهه تنها 16 سال داشت. من می‌گفتم شما فعلاً کاری را انتخاب کن زمانش که برسد جبهه هم می‌روی. می‌گفت نه من باید بروم جبهه. من آن موقع کامیون داشتم از طرف ستاد پشتیبانی در تهران من را هم به جبهه اعزام کردند. کمی دلم آرام گرفت که می‌توانم کنارش باشم. حسین اول اعزام شد سقز آنجا در پادگان امام حسین(ع) 40 روز ماند دوره دید و بعد از محل خیابان دولت که اعزام نیرو داشتند به جبهه رفت. من رفتم کامیون را بار زدم و حسین همراه یک اکیپ با یک جیپ همه رفتیم به سمت سقز. اینکه در راه چه اتفاقاتی افتاد بماند.... رسیدیم سقز از آنجا هم رفتیم جایی نزدیک بانه. حسین من را برد در بهداری که اعزام شده بود و شب را باهم گذراندیم. ماشین خراب شده بود و روشن نمی‌شد با این حال به حسین گفتم یک استارت بزن. تا استارت زد ماشین روشن شد! گفتم تا سقز راهی نیست اگر تا آنجا برسم می‌توانم تسمه‌اش را درست کنم برای همین من برگشتم اما حسین ماند. وقتی آمدم تهران هرشب به حسین زنگ می‌زدم. می‌گفت بابا ما که پریشب پیش هم بودیم. گفتم من باید از حال و اوضاعت با خبر باشم، قبول کرد که هر روز تماس بگیرد. یک روز شد که حسین زنگ نزد به‌دنبال تلفنی از او بودیم که یکی از اهالی محل خبر آورد که پسرتان شهید شده است. وقتی پرس و جو کردیم که حسین چطور شهید شده؟ گفتند اکیپ آنها روز قبل آمده بودند سقز دارو بگیرند خودشان را آماده کنند برای کمک‌رسانی به مجروحان عملیات فردا، وقتی می‌خواستند بروند ما هر کاری کردیم یکی دو روز بیشتر پیش ما بمانند تا اوضاع کمی بهتر شود قبول نکردند. آنها رفته بودند و دشمن وسط راه کمین گذاشته بود و با آرپی چی ماشین آنها را زد، ماشین چپ کرد و....

چون احساس کردیم مرور خاطرات برای پدر شهید تازه شده و کمی حالش را دگرگون کرده دیگر به گفت‌و‌گو ادامه ندادیم.
صلواتی بر محمد و آل محمد(ص) برای همه شهدا بویژه شهدای 8 سال دفاع مقدس ختم می‌کنیم و آرزو می‌کنیم تا همیشه راهشان پررهرو بماند.

روایت
یک دست هم صدادارد!
به بهانه سالروز شهادت علمدار لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، شهید حاج حسین خرازی که خاک خونین شلمچه را داغدار عروج عاشورایی خودکرد.
یک دست هم صدا دارد!
و این معجزت
هنوز نامکشوف است!
این آستین خالی
نه کهنگی دارد
و نه از مدار مُد خارج می‌شود!
«حسین»
پیش از شهادت
«اباالفضل» شده بود!
و سقایت دستانش
هنوز از این آستین خالی
چکه می‌کند!


گزارش از: مرجان قندی
 
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.
سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هجدهم رمضان # شب قدر