بازدید 5421

برگه‌ای برای عبور از وطن تا وطن

یک روز با افغانستانی‌های مهاجر ساکن ایران
کد خبر: ۵۸۰۳۷۵
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۶ 13 April 2016
اتباع خارجی، ناجا، اردوگاه... راننده‌های تاکسی این کلمات را داد می‌زنند تا هر چه زودتر مسافرهایشان را پیدا کنند. مسافرها جلو می‌روند. چند دقیقه‌ای بر سر کرایه رفت‌وبرگشت چانه می‌زنند، خیلی زیاد هم نه. بیشترشان عجله دارند. فوری توافق می‌کنند تا ظهر نشده و کار از کار نگذشته برگردند. راننده‌ها اغلب قیافه‌شان راضی است. اینجا شاید تنها سفارتخانه‌ای است که مسیر تاکسی‌های زردرنگ مقابلش کاملاً مشخص است. بیشتری‌ها از اینجا به همین دو سه مسیر می‌روند؛ اتباع خارجی، ناجا، اردوگاه.

مقابل سفارت افغانستان در خیابان پاکستان حسابی شلوغ است. چرا اسم خیابان افغانستان نیست و پاکستان است؟ این سؤالی است که لحظه‌ای ذهنم را مشغول می‌کند. فقط یک ‌لحظه. شاید هم هیچ دلیل خاصی ندارد. جمعیت مقابل سفارت و اطرافش حواسم را پرت می‌کند. آفتاب بهاری اریب می‌تابد. خیلی‌ها در سایه درختان نشسته‌اند. همه جور آدمی هست. پیر، جوان، زن، مرد و بچه.

یاد نوجوانی می‌افتم که چند روز قبل در پارک ارم دیده‌ بودم. تعطیلات نوروز. خیلی نگذشته تا خاطره‌اش در ذهنم کمرنگ شده باشد. همان پسرکی که از چهره و طرز حرف زدنش خیلی زود فهمیدم اهل کشور افغانستان است. با خوشحالی از او پرسیدم اهل افغانستان هستی؟ کدام شهر؟ کابل؟

 زودی خودش را جمع‌وجور کرد: «نه، پاکستانی‌ام.»
کلمات را یک‌جور نامطمئنی ادا می‌کند. یک‌جور همراه با دستپاچگی. فوری لبخند می‌زنم: «اما من خیلی افغانستانی‌ها را دوست دارم. یک‌بار هم کابل رفته‌ام همین دو سال قبل. خیلی خوش گذشت.»

لبخندی پهنای صورتش را می‌پوشاند: «راست می‌گویی واقعاً خوش گذشت؟ من تا حالا نرفته‌ام.»
 اصلاً یادش می‌رود چند دقیقه پیش‌گفته اهل افغانستان نیست. حالا خیلی راحت درباره پدر و مادرش در کابل، از فامیل‌هایش و اینکه خودش نمی‌تواند برود آنجا می‌گوید و اگر برود دیگر اجازه بازگشت به ایران ندارد. کمی هم از دل‌تنگی خانواده‌اش برای فامیل‌هایشان می‌گوید. با طاهر خداحافظی می‌کنم. اما لحظه‌ای این سؤال رهایم نمی‌کند. چرا؟ چرا پسرک در برخورد اول ترجیح داد خودش را پاکستانی معرفی کند و نه افغانستانی. به خاطر چه؟ به خاطر کدام برخورد نامناسب از سوی ما؟ هنوز صورت و حرف‌های طاهر از خاطرم نرفته. دلم می‌خواهد پای درد و دل تعداد بیشتری از افغانستانی‌های ساکن ایران بنشینم.

آیا آنها هم مثل طاهر معمولاً ترجیح می‌دهند ملیت خودشان را پنهان کنند؟ اصلاً آنها که سال‌ها کنار ما زندگی می‌کنند چه مشکلات و مسائلی دارند؟ سفارت افغانستان همان‌جایی است که خیلی راحت می‌توانم تعداد زیادی از افغانستانی‌های ساکن ایران را ببینم. نه‌فقط کسانی که در تهران زندگی می‌کنند که ساکنان دیگر شهرها را هم. یکی از سیرجان آمده و دیگری از بندرعباس. اداره کنسولی یا به قول خودشان «قونسولی» هم همین‌جاست. کسی آمده عقدنامه‌اش را بگیرد. خانواده‌ای آمده‌اند برای انحصار وراثت. تعدادی هم برای کارهای اداری دیگر. گرفتن پاسپورت هم که کار اصلی بیشترشان است. اینجا سر صبر می‌شود با آنها صحبت کرد.

خانواده‌ای چندنفره مقابل سفارت ایستاده‌اند. برخلاف بیشتری‌ها که ترجیح داده‌اند گوشه‌ای زیر سایه درختی بنشینند یا عده‌ای که روی پتو و زیرانداز نشسته‌اند.

 سیاه‌پوش‌اند. پدر خانواده 20 روز پیش فوت کرده. برای انحصار وراثت آمده‌اند. مادر بچه‌ها هست با سه فرزندش. دایی بچه‌ها هم آمده. 30 سال است افغانستان نرفته‌اند.

 دایی بچه‌ها می‌گوید: «کیه که دوست نداشته باشه برگرده مملکت خودش؟ اما امنیت نیست. هنوز ناامنیه. امنیت یعنی همه چی.»30 سال است اینجا کفاشی می‌کند.

 مادر خانواده به حرف‌های برادرش گوش می‌کند: «بعد 30 سال هنوز کارت اقامت دائم نداریم. اگر هم بخواهیم بریم افغانستان نمی‌تونیم دوباره برگردیم. همه کشورها بعد 5 سال کارت اقامت دائم میدن ماچی؟ هنوز دنبال تمدید کارتیم. مثلاً کارت اقامت دائم داریم ولی ما برای تمدید همین هم هرچند ماه باید بریم اردوگاه. ما میریم اردوگاه سلیمان خانی. سمت آزادی.»

دختر خانواده 20 ساله است. دیپلمه علوم تجربی. با نمره‌های عالی. همه خانواده می‌گویند آرزو داشته دانشگاه برود. رفتن به دانشگاه اما این روزها چندان هم آسان نیست هم شرط معدل می‌خواهد و هم 10 میلیون شهریه: «کدام خانواده افغانستانی این پول را داره. شیمی دانشگاه آزاد هم قبول شدم پول اینجا رو هم نداشتیم. کاش اجازه می‌دادن ما هم در دانشگاه‌های دولتی بدون پرداخت پول درس بخونیم. 30 سال اینجاییم خودم‌ رو ایرانی می‌دونم.»

اما خیلی‌ها که اینجا هستند، دنبال گرفتن پاسپورت هستند. البته نه گذرنامه‌ای برای سفر بلکه مدرکی که کارهای تمدید اقامتشان را راحت‌تر کند. اینجا احتمالاً یکی از معدود سفارتخانه‌هایی است که آدم‌ها می‌آیند پاسپورت بگیرند تا بمانند. برخی هم چون هیچ مدرک هویتی ندارند، دنبال گرفتن پاسپورت هستند. مثل بشیر و احمد که زیر آفتاب نشسته‌اند و به «بولانی‌» گاز می‌زنند. بولانی خوراک معروف افغانی ‌چیزی مثل سمبوسه خودمان است. بدون پیچ خوردن البته. کمی آن‌سوتر پیرمرد افغان می‌فروشدشان. دانه‌ای 1500 تومان.

 هر دو کارگر ساختمانی‌اند. می‌گویند با پاسپورت، بهتر اقامتشان را تمدید می‌کنند. دوست دارند سری بزنند به افغانستان اما اگر بروند دیگر حق بازگشت ندارند. قانون این را می‌گوید. اگر رفتی مجبوری بمانی. وضعیت کشورشان برای ماندن مناسب نیست. جنگ است. هرکدام چند تا بچه‌دارند. اینجا هم چندان شرایطشان خوب نیست. کار درست‌وحسابی ندارند. چند روز کار هست چند روز نیست. مدام تکرار می‌کنند کار نیست، درمانده‌اند. برای همین هم گذرنامه‌ها برایشان فقط راهی است برای ماندن. تمدید را راحت‌تر می‌کند. هر 9 ماه می‌روند برای تمدید. دولت ایران ویزای اقامت را روی همین پاسپورت برایشان صادر می‌کند. می‌روند دفتر کفالت استانشان. مثل بشیر که می‌رود دفتر کفالت شهرری.

بشیر اهل والسوالی بلخاب است: «خدا رو شکر بچه‌ها مدرسه میرن اما نفری 170 هزار تومن شهریه می‌دیم برامون سخته. می‌بینی 30 روز سرکاریم ده روز بیکار. گاهی هم برعکس. همین کار رو برامون سخت می‌کنه. امنیت هست.

خدا رو شکر.»

احمد با خنده‌ای می‌گوید 7 سال است افغانستان نرفته، یعنی همین‌که پاسپورتش را گرفت: «اگه برم باطل می‌شه. دیگه اجازه نمی‌دن ایران برگردیم. اگه این قانون نبود باور کن اولین نفر بودم که می‌رفتم.» بشیر هم 13 سال است به کشورش نرفته دلش بدجوری برای اقوامش تنگ‌شده، برای پدرش: «این را باید وزیرهای ایران و افغانستان درست کنن. یه نامه بدن که هم بشه باهاش رفت افغانستان هم بشه اینجا کارکرد. همه وطن‌شون رو دوست دارن. اما زندگی سخته اونجا.»
 بولانی فروش دم سفارت اسمش محمدحسین جعفری است، اهل مزار شریف. تره، اسفناج و سیب‌زمینی و خمیر نان ملات اصلی بولانی است.20 سال اینجاست، ایران. قبلاً کارگری می‌کرده. دو سال قبل وقتی آمده پاسپورت بگیرد، همشهری‌هایش را اینجا دیده. از صبح تا ظهر اینجا بوده‌اند؛ گرسنه و تشنه. به فکر بولانی فروختن افتاده. حالا روزی 80 تا بولانی می‌آورد اینجا. همسرش ساعت 3 صبح از خواب بیدار می‌شود و بولانی‌ها را آماده می‌کند. او هم هرچند وقت یک‌بار برای تمدید اقامتش می‌رود پلیس ناجا. خیلی از همشهری‌هایش را که از مزار می‌آیند اینجا می‌بیند: «دلم تنگ میشه، همشهری‌هایم را می‌بینم دوست دارم یه سر برم افغانستان.» آن‌سوتر هم مرد افغان دیگری چای می‌فروشد.
 اما مریم و خانواده‌اش شنیده‌اند پاسپورت و تمدید اقامت با پاسپورت، کار درستی نیست. دردسرش بیشتر است، هزینه‌اش هم.

 مادر خانواده می‌گوید: «بچه‌های من اینجا به دنیا آمده‌اند اما هنوز در مدرسه برخورد نامناسب می‌بینن. افغان هم خوب و بد داره. نمی‌گم ایرانی‌ها همتراز با خودشون با ما برخورد کنن. بالاخره می‌دونم اینجا مملکت شماهاس. اما دیگه بد هم برخورد نکنن. صافکاری شوهرم را بستن. افغان‌ها نمی‌تونن مجوز کارگاه بگیرن. مجبور شد بره شاگردی کنه. می‌تونستیم بریم خارج اما فرهنگ‌مون زمین تا آسمون با اون‌ها فرق می‌کنه، برای همین ایران رو انتخاب کردیم.»
دختر هفت‌ساله‌اش را نشان می‌دهد که روبه رویش ایستاده: «این بچه 7ساله من، تو مدرسه نمیگه افغانم چون دوستانش طردش می‌کنن، مسخره‌اش می‌کن.» دختر بزرگ‌تر هم حرف‌های مادرش را تأیید می‌کند: «من، هم ترجیح می‌دادم نگم افغانم. مثلاً توی مدرسه اگر بیماری می‌اومد بدون تحقیق می‌گفتن از افغانستان اومده یا می‌گفتن افغان‌ها به درد کارگری می‌خورن. همین‌جور رک می‌گفتن. براشون توضیح می‌دادم که ما فرهنگ و زبان مشترک داریم. خیلی‌ها شون افغانستان را اصلاً نمی‌شناختن. مردم ایران با عراقی‌ها بهترن بااینکه این‌همه جنگ داشتن. اما کارگرهای افغان اینجا این‌همه کار ساختمونی کردن خیلی‌ها جونشونو از دست دادن، اما با ما خوب نیستن.»

روی پتو نشسته‌اند. کنارشان گاز پیک‌نیک هست و چمدان. بچه روی پای مادرش تکان می‌خورد و پدر خانواده هم دراز کشیده و پسربچه هم دوروبرشان می‌دود. مرد، ایرانی است. از بندرعباس آمده‌اند تا برای همسر جوانش که اهل کشور افغانستان است پاسپورت بگیرد. زن هیچ برگه هویتی ندارد. مادرش ایرانی است، پدرش افغان. برگه تردد را گرفته‌اند تا ببرند شهرشان که کارهای ثبت ازدواج انجام شود.

 پسربچه جیغ می‌زند، پدر سمتش تشر می‌رود: «بچه‌ها به خاطر من شناسنامه دارن. زنم خارجی است هیچی نداره.»

 - ممکن است بروید افغانستان؟

 نه برای چی بریم. پاسپورت براش برگه هویته. کارهای اقامتش درست بشه برایش تابعیت ایرانی می‌گیریم و شناسنامه. خیلی دوندگی داره. پدرش هم تازه دوساله پاسپورت گرفته.
 هر سؤالی می‌پرسم به‌جای زن، مرد پاسخ می‌دهد. او رو به زن جوانش می‌خندد: «21 ساله است. خجالت می‌کشه جواب بده. اسمش عایشه است. مادرش فامیل خودمه. ایرانیه. نگین حرف سیاسی می‌زنم. کشورهای دیگه هر کی رفته مونده. بعد 5 سال اگه ازنظر قانونی مشکل ایجاد نکنه اقامت می‌گیره اما طرف خودمون تو بندرعباس خیلی‌ها رو می‌شناسم 30 سال اومدن اما هیچ مدرکی ندارن. نه مدرکی دارن نه هویتی. نه ایران قبول‌شون می‌کنه نه افغانستان. خیلی هستند، خیلی.»

 بهرام پسر 27 ساله افغان است آمده تا عقدنامه‌اش را بگیرد. با کارت آمایش پاسپورت گرفته و این روزها با پاسپورت اقامتش را تمدید می‌کند. هرسال 180 تومان می‌پردازد: «کارت دردسر دارد. عوارض شهرداری می‌خواهد. گواهینامه گرفتم ماشین زدم به نام خودم در ایران هم هیچ مشکلی ندارم.»

 صدای فریاد راننده تاکسی را می‌شنوم ناجا، اتباع و... یکی دو نفر با مدارکشان به سمت تاکسی می‌دوند. چک‌و چانه شروع می‌شود. نمی‌دانم آنهایی که باعجله به سمت تاکسی می‌روند قصد دارند با گذرنامه‌شان چه‌کار کنند آیا درنهایت با این گذرنامه قادر خواهند بود به افغانستان بروند یا این پاسپورت فقط راهی خواهد بود برای اینکه راحت‌تر اینجا بمانند.


 گفت‌وگو و گزارش: ترانه بنی‌یعقوب| روزنامه ایران شماره6187



تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار