وجه بارز و غالب مجموعه تلويزيوني «پريدختي به کارگرداني سامان مقدم را ميتوان در پرداخت ضعيف و شتابزده آن دانست که سايه سنگينش را تا پايان بر سر مجموعه مناسبتي شبکه دو در ماه محرم حفظ کرد.
به گزارش خبرگزاري مهر، هر چند نگاه به ترکيب بازيگران و تيم حرفهاي سازندگان اين مجموعه هر مخاطب کنجکاو را به تماشاي آن ترغيب ميکرد، اما شب گذشته با پايان اين مجموعه کنجکاوي و علاقه بينندگان تبديل به حسرتي عميق شد. تناقض اصلي «پريدخت» درست در جايي شکل گرفت که عنوان اين فيلم آغاز ميشود.
پريدخت که با تاکيد فراوان به عنوان شناسنامه اين اثر مطرح ميشود عملا کمترين نقش و سهم را در پيشبرد داستان به صورت فاعل داشته و آنچه بيش از همه کنشهاي متقابل شخصيتها را شکل ميدهد، تنها پريدختي ساکن، بيتاثير و آرام است. هر چند قصه به دنبال روايت مقاطعي از زندگي زني زجرکشيده در تاريخ معاصر ايران است، اما نتيجه نه قصه تنهايي و زجرهاي او که شرح حال اطرافيان و از همه بيشتر بازي سرنوشت و تقدير است.
دوربين سامان مقدم تنها علاقهمند به ثبت چهره ساکن، معصوم و مظلوم پريدختي دارد که همچون برگي جدامانده از درخت در دست پرتوان باد حالتي معلق پيدا کرده است. سريال پر از صحنههاي تکراري چهره پريدخت در حالتهاي گوناگون غم و اندوه و تنهايي است، بيآنکه تلاش کنجکاوانه و موشکافانه در شخصيت دروني او داشته باشد. از اين رو نمايي که از پريدخت در ذهن مخاطب نقش ميبندد به شدت کلي و گنگ است.
او حتي حس همذاتپنداري را نيز در بيننده برنميانگيزد و حتي در برخي سکانسها نتيجه و تاثيري معکوس بر جا ميگذارد. سکوت و انفعال پريدخت و رها کردن سرنوشت در ميان بازوان تقدير براي زن امروز پذيرفته نيست. پريدخت هر چند قرار است نقطه اصلي شکلگيري درام باشد، اما نوع واکنشها و شخصيتپردازياش همه چيز را تحت تاثير قرار ميدهد. او شخصيتي کمحرف، ساکت، منفعل ، آرام و درونگراست.
اين سکوت البته بيش از آنکه نشانگر شخصيت پررمز و راز او باشد، حاصل شخصيتپردازي بسيار ضعيف است. پريدخت خود در جايي ميگويد: «اين رخت سياه هميشه با من باقي خواهد ماند» که حکايت از شخصيت زني دارد که خود سرنوشت سياه و محتومش را پذيرفته و بدون کوچکترين اعتراض به آن تن داده است. اينگونه است که شخصيت پريدخت در طول مجموعه نه تنها کوچکترين تغييري نميکند که با گذشت زمان و عبور سالها اين ويژگي تسليم و پذيرش محض در او تقويت ميشود.
تا جايي که تنها تصويري که مخاطب از پريدخت فعال و تاثيرگذار به خاطر ميسپرد، فرمان او به فرزندش براي صرف نظر کردن از کشتن نصرت (کامبيز ديرباز) در پايان مجموعه «پريدخت» است. شايد آنچه بيش از هر چيز به اين مجموعه لطمه زد فيلمنامه فاقد کشش و جذابيتهاي ويژه و پرداختي ضعيف و شتابزده باشد. در واقع پريدخت قرباني سرنوشت محتوم خود نشد، بلکه اسير شتابزدگي شد که از آغاز تا پايان همراه آن بود.
شتابزدگي که نميتوان آن را حتي به بهانه جرح و تعديلهاي اعمال شده توجيه کرد. اين تعجيل و شتاب که در تار و پود اثر ميتوان نشانههاي فراواني از آن يافت، به خوبي در قسمت پاياني مجموعه و به خصوص سکانس آخر آن که ميتوانست جذابترين و تاثيرگذارترين صحنه هم باشد قابل مشاهده است. سکانسي بسيار ضعيف و بيمحتوا که مخاطب را با بهت و حسرتي بيپايان تنها ميگذارد.
به درستي مشخص نيست که هدف از روايت تاريخي اين داستان چيست و چرا سازندگان اثر دنبال روايت قصه بر محمل و بستر تاريخي بودهاند. اين در حالي است که «پريدخت» حتي در بازسازي فضاهاي ايران قديم نيز چندان موفق عمل نکرده و گويي تنها ميراث آن از گذشته، پوشش ظاهري مردم بوده است. ديالوگها کاملا با گفتمان شفاهي ايران امروز مطابقت دارد و حتي براي لحظهاي کوتاه نيز مخاطب را دچار حس نوستالژيک نميکند و اين بزرگترين شکست براي يک اثر تاريخي است.
واقعه عاشورا نيز درست همين نقش را در جريان قصه و مجموعه بازي ميکند. مجموعهاي که قرار است نقش مناسبتي را در ايام محرم بازي کند بر بستري روايت ميشود که واقعه عاشورا و محرم در آن تنها نقشي حاشيهاي و سطحي دارد و حضورش تنها در قسمت پاياني اثر خلاصه شده است. هر چند نويسنده تاکيد دارد که پريدخت خاطراتي تلخ از اين دوران داشته، اما اين گريز و تاکيد بسيار سطحي و عقيم مانده است.
«پريدخت» قصد دارد همانند نمونه بسيار موفق مشابه ـ «شب دهم» حسن فتحي ـ قيام عاشورا و آگاهي مردم را به محمل اصلي شورش حق عليه ظلم و ستم حاکمان وقت در قسمت آخر تبديل کند که البته در اين گرتهبرداري بسيار ناموفق است و حاصل چيزي جز پايانبندي ضعيف و بيمحتوا نيست. بيترديد بخش اعظم اين ناکامي در ساختار قصه و روايتي نهفته است که احمد رفيعزاده به نگارش درآورده است.
قصهاي بدون نقاط اوج و فرود و کششهاي دراماتيک که لازمه يک ملودرام تاريخي است. هر چند ساختار ملودرام در سادهترين شکل بايد به گونهاي باشد که با شرح مقدمه (معرفي شخصيتها) و سپس ايجاد گره داستاني آغاز و سرانجام به گرهگشايي در ايستگاه پاياني منجر شود، اما نوع روايت «پريدخت» در تمام اين سه بخش اصلي دچار ضعف و کاستي است. اين گونه است که قصه بدون کوچکترين اثر و نشانه از عنصر تعليق پيش رفته و کششي خاص را در مخاطب براي پيگيري ادامه آن برنميانگيزد.
در طول روايت مخاطب با گره داستاني خاص مواجه نميشود که در ذهن خود دنبال باز کردن آن باشد. به نوعي اين مخاطب است که دست نويسنده برايش رو شده و جلوتر از او حوادث داستان را پيشبيني ميکند. حتي بازگشت نصرت و نجات او نيز براي بيننده (که ميتوانست يک شوک باشد) کوچکترين جذابيتي ندارد و تبديل به يک اتفاق پيشپاافتاده ميشود.
ديالوگهاي امروزي و در بسياري موارد ضعيف شخصيتها نيز حس زيادي به کل اثر نبخشيده و فقدان کشش و جذابيت در داستان را پررنگتر جلوه ميدهد. نويسنده ترجيح ميدهد در سکانسهاي حساس و مهم به سکوت شخصيتهايش اکتفا يا در بهترين حالت به ديالوگي تککلمهاي و کوتاه بسنده کند. اينچنين است که سکانس پاياني که ميتوانست بسيار اثرگذار باشد اينگونه با سکوت سه شخصيت مهم و محوري به هدر ميرود و تماشاگر را با بهت و حسرت به حال خود رها ميکند.
با همه اين اوصاف بايد ملودي بسيار زيبا آريا عظيمينژاد را که به خوبي با کليت اثر هماهنگ شده، ستود. ملودي با حالتها و فضاهاي مختلف غم، تنهايي و در بعضي صحنهها شادي به خوبي حس از دست رفته صحنهها و شخصيتها را به تماشاگر منتقل ميکند و جور سکانسهاي بصري مجموعه را ميکشد. اينگونه است که در پايان مجموعه اين پريدخت و نام و شخصيت او نيست که در ذهن مخاطب نقش ميبندد، بلکه موسيقي و آوازي پراحساس است که سالار عقيلي و عظيمينژاد خلق کردهاند.
تيتراژ پاياني مجموعه «پريدخت» نيز حاصل خوشفکري و طراحي بديع و تازه است. چهره پريدخت که ابتدا با لبخندي بر لب و چشماني خندان در تصوير ميآيد، با آهنگ سوزناک و آواز عقيلي محو و هالهاي از غم و اندوه در چهره او پديدار ميشود. غم و اندوهي که سرانجام با قطرهاي اشک حکايت و سرنوشت محتوم پريدخت را به نمايش ميگذارد.
مجموعه تلويزيوني «پريدخت» به کارگرداني سامان مقدم که شب گذشته به نقطه پاياني رسيد، با وجود بهرهگيري از بازيگران حرفهاي و شاخصي چون علي مصفا، داريوش ارجمند، کامبيز ديرباز و البته ليلا حاتمي کليتي قابل دفاع در کارنامه سازندهاش باقي نگذاشت تا همچنان «شب دهم» شاخصترين سريال مناسبتي محرم در اين سالها باشد.