حسین کریمی: "پشک” آب ندارد؛ روستای پشک. تابستان است، آفتاب رهایت نمیکند اینجا؛ دارم ۵۵ درجه را تجربه میکنم… رمضان المبارک؛ گرما، آفتاب، بی آبی، پشک و یک مشت مردم روزه دار…
حالا افطار شده؛ نشستهام وسط روزهداران پشک، روزه دارانی که دم افطار آب گیرشان نمیآید و مدام آب موجود ناکافی را به من تعارف میکنند… داغ میشود سرم؛ به هم میریزم؛ بغض کردهام بدجور و پشت لبخند سرد ممتدم پنهانش کردهام… خاله زینب یک نصفه لیوان آب میخورد؛ آهی میکشد و بلند میگوید "سلام به حسین شهید تشنه! ای خدا شکرت!”
اصلا من مرد نیستم به "پشک” آب نرسد…!
یک چشمه هست در ۱۴ کیلومتری کوههای مجاور روستا؛ مهندس بردیم و تأییدش کرد؛ قصد کردهایم آبرسانی کنیم به روستای پشک…
گفتند نشدنیست؛ ۱۴ کیلومتر سنگ و کوه تیز و خشک و آفتاب ۵۵ درجهای… گفتیم ما میتوانیم…