بازدید 15015

آخرین خواسته‌ای که اجابت نشد!

همسر شهید عیسی ذوالفقاری
کد خبر: ۴۶۲۰۱۸
تاریخ انتشار: ۰۸ دی ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۹ 29 December 2014
چهارم دی ماه مصادف با سالروز شهادت یکی از پرافتخاترین سرداران خطه شمال است. شهيد عيسي ذوالفقاري در سال 1336 در خانواده‌اي مذهبي در روستاي باقر‌تنگه شهرستان بابلسر چشم به جهان گشود. وی از همان روزهای آغاز جنگ تحمیلی در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور یافت. در آذر ماه سال 1365 با حفظ سمت فرماندهي دژباني جنوب به مسئول واحد دژباني سپاه يكم منصوب شد.سرانجام در چهارم دي ماه سال 1365 در عمليات كربلاي 4 به درجه‌ي رفيع شهادت نائل گردید.از وی، سه فرزند پسر به نام های رزاق، یاسر و حمزه به یادگار مانده است.

به مناسبت سالگرد این شهید سرافراز، گروه دفاع مقدس «تابناک» در منزل این شهید والامقام حضور یافت تا در مصاحبه با خانم روح انگیز پورکریم، همسر فداکار این سردار بزرگ، ضمن گرامیداشت یاد این شهید عزیز، شما خوانندگان گرامی را با این اسطوره  ایثار وفداکاری بیشتر آشنا سازد.
آنچه در ادامه می خوانید ماحصل گفتگوی ما با همسر شهید ذوالفقاری است که از نظر شما خوانندگان گرامی می گذرد:

بهتر است از روزهاي نزديك شهادت براي ما بگویيد.


ما از مسئوليت‌هاي ايشان به هيچ وجه چيزي نمي‌دانستيم. در سال 1363 به من پيشنهاد كرد كه براي زندگي برويم اهواز و من و بچه‌ها را به اهواز بُرد و در اهواز ساكن شديم.
اواخر تابستان آن سالي كه ايشان به شهادت رسيد، ما رفته بوديم شمال. دقيقاً همان زماني بود كه ايشان و عده‌اي از فرماندهان سپاه با حضرت امام«ره» ديدار داشتند. بعد از ديدار، آمد شمال و بعد از مدتي به من گفت: «شايد اين دفعه يك تركشي يا تيري اشتباهاً به من اصابت كند و من به شهادت برسم.

البته من كجا و شهادت كجا؟ من كه قابل نيستم ولي اگر اتفاقي افتاد، مي‌خواهم كار شما را سبك كرده باشم، لذا بايد برويم تهران تا كار بچه‌ها را انجام دهم.» به همين منظور ما را آورد تهران. آن زمان پسر بزرگم رزاق گلويش لوزه داشت واو را برديم بيمارستان و عملش كرديم كه الحمدلله خوب شد و سلامتي‌اش را بدست آورد. براي حمزه هم كه بر اثر نارسائي ما مريض شده بوده ]چون ايشان در جبهه بود و ما نتوانستيم به مشكلاتي كه برايش پيش آمده بود رسيدگي كنيم. لذا گوشش سنگين شده بود و زبانش هم بند آمده بود.[ پرونده سازي كرد و همانجا برايش سمعك خريد.

چند روز از مهر گذشته بود و ما هنوز در تهران بوديم. من عجله مي‌كردم و مي‌گفتم: « عيسي جان! برويم، بچه‌ها بايد بروند مدرسه. مدرسه‌شان دير شده.» اما او مي‌خنديد و مي‌گفت: «شايد من ديگر نتوانم بيايم تهران. لذا بايد جاهائي را كه حمزه را بايد ببري، نشانت بدهم كه اگر من نبودم به مشكلي برخورد نكني و خودت بتواني كارهايش را انجام بدهي. حالا كه بچه را دير آورديم و به او رسيدگي نكرديم لااقل از اين به بعد از او غافل نباشيم.» خلاصه چند روزي را مانديم و روز چهاردهم مهر ماه به طرف اهواز حركت كرديم. در تمام طول مسير ايشان بر خلاف هميشه كه با من و بچه‌ها شوخي مي‌كرد و مي‌خنديد اين بار نام تك تك شهدا را به زبان مي‌آورد و در مورد هر كدامشان چيزي مي‌گفت و چون علاقه خاصي به روضه‌ي امام حسن«ع» داشت، روضه امام حسن را زمزمه مي‌كرد و اشك مي‌ريخت.

بچه‌ها پشت ماشين به خواب رفته بودند و من هم كنارش نشسته بودم، با زمزمه ايشان، اشك دور چشمهايم حلقه زده بود. ايشان تا متوجه شد كه من هم گريه مي‌كنم با دست راستش به پشتم زد و گفت: «چرا گريه مي‌كني؟ من قصد نداشتم ناراحتت كنم . حالا من دلم گرفته و از سر دردمندي يك چيزهائي مي‌گويم، شما چرا ناراحت مي‌شويي؟ شما اصلاً به حرف‌هاي من توجهي نكن. خب! دلم گرفته، دوستان و رفقايم همه رفتند و من ماندم. به نظر تو اين ناراحتي و غصه ندارد، شما ديگر گريه نكن.»

البته اين موضوع را فراموش كردم كه بگويم، زماني را كه ما حركت كرديم ايشان رو به من كرد و گفت: «من اين بار شما را مي‌بَرَم ولي شايد ديگر نتوانم شما را بياورم.» من وقتي اين موضوع را از او شنيدم خيلي دلهره پيدا كردم و يكي از علت‌هائي كه گريه‌ام گرفته بود همين بود. در طول مسير هم چند اتفاق براي ما پيش آمد كه ديگر احساس كردم، عيسي رفتني است. يك بار دو تا كاميون به موازات هم در حركت بودند كه راه را براي عبور ما باز كردند، تا خواستيم از وسطشان رد شويم راه را بستند كه اگر در آن لحظه دست فرمان و رانندگي خوب آقا عيسي نبود شايد همه ما كشته مي‌شديم.

  البته دست و پاي ما مقداري زخمي شد و ماشين هم مقداري خسارت ديد ولي الحمدلله به خير گذشت. ايشان بعد اين اتفاق كنار جاده توقف كرد و از ماشين پياده شد، دستانش را رو به آسمان كرد و گفت: « خدايا! من اين همه زحمت كشيدم، حالا شايد همه اينها ريا بود. آيا تو مي‌خواهي اين‌گونه مرا از دنيا ببري؟ من از تو انتظار شهادت دارم.» تا به مقصد برسيم دو بار ديگر هم مثل اين صحنه براي ما پيش آمد كه الحمدلله همه‌اش به خير گذشت و ما صحيح و سالم به اهواز رسيديم.

از اخلاقیات شهید لطفا صحبت بفرمایید.


خيلي شوخ طبع بود. خيلي هم  خوش اخلاق بود. با دوستان با فاميل‌ها و با ما خيلي شوخي مي‌كرد و هميشه سعي داشت اطرافيانش شاد باشند. البته اواخر خيلي تلاش مي‌كرد شوخي‌هايش را كنار بگذارد ولي مي‌گفت: «مي‌ترسم اطرافيان من بگويند او خودش را مي‌گيرد، يا اينكه مي‌ترسم بگويند چون ما به منزلش رفتيم او اخم كرده بود.» حتي آخرين باري كه به شمال رفتيم، خواهرهايم مي‌گفتند: «آقا عيسي چرا اينجوري شده؟» بعد ايشان كه از موضوع باخبر شد خيلي ناراحت شد و به من گفت: «عجب گرفتاري شدم. مي‌خواهم آدم بشوم، ولي اينها فكر مي‌كنند من دارم خودم را مي‌گيرم، نمي‌دانم چكار كنم؟»

چون مي‌دانستند عيسي فرمانده است. شايد اينگونه فكر مي‌كردند. البته فقط مي‌دانستند فرمانده است ولي نمي‌دانستند كه چه مسئوليتي دارد چون خودش به هيچ وجه نمي گفت. حتي برادر بزرگش آقا موسي بعد از شهادت مي‌گفت: «من مي‌دانستم عيسي فرمانده است، ولي نمي‌دانستم كه مسئوليتش اينقدر مهم و سنگين بود.»

روزهای آخر شهید چگونه می گذشت؟


آن روزهاي آخري كه ما داشتيم از شمال مي‌آمديم، ايشان هر كسي را مي‌ديد از او حلاليت مي‌طلبيد و با شوخي به آنها مي‌گفت: «اين بار همديگر را ديديم ، اما دفعه‌ي بعد شما مرا مي‌بينيد، ولي من شما را نمي‌بينم.»

 به اهواز هم كه آمديم دو ماه بعد آذر ماه به پدرش زنگ زد و گفت: «آقاجان! من وقت ندارم بيايم شمال. اگر براي شما امكان دارد، تو و ننه بياييد اهواز تا من شما را ببينم.» بعد آن‌طوري كه خودش مي‌گفت: «پدرش گفت: الان هوا سرد است. ما اين همه راه را چگونه بياييم، تا حالا اين راه را نيامديم و براي ما سخت و دشوار است.» بعد او از آنها خواهش كرد و پدرش گفت: باشد، صبر كن بهار شود.» «چون اواخر آذر ماه بود و آن سال هوا خيلي سرد بود و برف هم باريده بود» تا پدرش اين جواب را به او داد، پشت تلفن خنديد و گفت: «من مي‌گويم الان بياييد، آن‌وقت شما مي‌گوييد بهار. من با شما كار دارم و بايد شما را ببينم.»

خب پدر و مادرش پير بودند و آمدن به اهواز برايشان سخت بود. از طرفي آن سال هوا خيلي سرد بود  وقتي برف باريده بود با اين حال پدرش بعد از چند روز آمد، ولي چون مادرش كسالت داشت نتوانست بيايد و گفت: «بعداً مي‌آئيم.» پدرش هم تا به اهواز رسيد مريض شد و عيسي او را به دكتر برد و داروهايش را تهيه كرد و دوباره برگشت خط. چون عمليات كربلاي 4 در پيش بود و واقعاً سرش شلوغ بود. پدرش هم وقتي متوجه موضوع شد گفت: «اي كاش نمي‌آمدم. چه فايده، اين همه راه را كوبيدم و آمدم ولي نمي‌توانم سيرِ سير عيسي را ببينم.» البته او به پدرش گفته بود، اين بارديگر پدر صدام را در مي‌آوريم و تو و مادر را مي‌فرستيم كربلا.

آيا شهيد ذوالفقاري هميشه همين‌گونه به منزل مي‌آمد يا چون زمان عمليات بود.


كار ايشان عمليات و غيرعمليات نمي‌شناخت. هميشه همين‌گونه بود. شايد همان زمان بعضي‌ها تصور مي‌كردند كه شهيد ذوالفقاري ما را برد اهواز تا بتواند هر روز ما را ببيند ولي اصلاً اين‌گونه نبود، گاهي مي‌شد كه يك هفته به منزل نمي‌آمد يا اگر مي‌آمد آخر شب مي‌آمد و اول صبح مي‌رفت. آن ايام وقتي كه پدرش متوجه شد ايشان كم به منزل مي‌آيد يك روز به او گفت: «هميشه همين‌طوري هستي؟ او و بچه‌ها را آوردي اهواز كه چه بشود؟ اگر شمال بودند بهتر بود. لااقل آنجا ما بوديم، خانواده خودش بودند. يا اگر تو مي‌آمدي چند روز بودي. اما اينجا با اينكه نزديك هم هستي ولي كمتر به منزل مي‌آيي.

عيسي به او گفت: «آقاجان! ناراحت نباش شما اين را براي رضاي خدا قبول كن و مرا ببخش انشا الله او و بچه‌ها هم مرا مي‌بخشند.»

مسئله‌ي ديگر اين‌كه زماني كه پدرش مي‌خواست براي ديدن ما به اهواز بيايد مادر عيسي يك غاز سر بُريد و داد ايشان براي ما آورد. در طول اين مدتي كه پدرش منزل ما بود، موفق نشديم اين غاز را درست كنيم چون همان‌طور كه گفتم آقا عيسي اصلاً خانه نبود. چند بار هم خواستم براي پدرش درست كنم كه او اجازه نمي‌داد و مي‌گفت: «تا عيسي نيايد، درست نكن.» من هم به عيسي گفتم: «تو بيا، من روم نمي‌شه درست نكنم. بيا يك روز دور هم باشيم.» ولي متاسفانه اين 18 روزي كه پدرش با ما بود نتوانستيم اين غاز را بخوريم. چون همه‌اش بي‌موقع مي‌آمد و مي‌رفت. به من و پدرش هم گفت: «شما را به خدا اين غاز را بخوريد. من نمي‌خورم.» بعد به شوخي پشت پدرش را زد و گفت: «بگذار غاز نخورده شهيد بشويم. بي‌خيال! نوش جانتان.» بعد كه ديد پدرش ناراحت شده براي اينكه موضوع را عوض كند گفت: «آقاجان! شوخي كردم. من كجا و شهادت كجا؟ اصلاً من پرت و پلا مي‌گويم.»

 اين مسئله گذشت تا اينكه بعد از مدتي يك روز كه با پدرش تنها شد به او گفت: ‌»آقاجان! مي‌خواهم با شما جدي صحبت كنم. من را حلال مي‌كني؟ من را مي‌بخشي؟ بدون شوخي مي‌گويم احساس مي‌كنم خدا مرا دعوت كرده است.» و ظاهراً صحبت‌هايي بين آنها رد و بدل شد كه من نمي دانم. 

بعد رفت بيرون از منزل، براي پدرش مقداري دارو و مقدار زيادي سيگار خريد و به او داد و دوباره او را بوسيد و گفت: «آقاجان! هر چه از من مي‌خواهي بگو تا برايت تهيه كنم.» انگار مي‌دانست به شهادت مي‌رسد. واقعاً در اين مورد هيچ شك و ترديدي نداشت. مي‌گفت: «خوش به حال شما، كاش من به جاي شما بودم.» خب من حال و هواي او را در اين چند روز ديده بودم، واقعاً تغيير كرده بود. وقتي اين حرف‌ها را شنيدم، مثل خودش كه مطمئن بود به شهادت مي‌رسد؛ مطمئن شدم خبري است. خيلي ناراحت و افسرده شدم، تا جايي كه در آن لحظه داشتم گوشت خُرد مي‌كردم، آنقدر حواسم پرت شده بود كه چاقو را همراه گوشت به اشتباه داخل يخچال گذاشتم و تا مدتي در جست و جويش بودم تا پيدايش كنم.

با شما چطور، با شما صحبت خاصي نكرد؟


چرا! اتفاقاً با من هم كلي درد و دل كرد. آمد مقابلم نشست و زل زد به چشمهايم و گفت: «چقدر خوشحالي؟» گفتم: «خوشحال؟ براي چه؟» گفت: «خب! ديگر كم چيزي نيست، چند روز ديگر همسر شهيد مي‌شوي!» گفتم: «عيسي جان! اين حرف‌ها چيه كه تو اين چند روز مي‌زني؟» گفت: «من به تو و بچه‌ها خيلي بدهكارم؟ هر چه توي دلت هست بگو، اين آخرين روزها مي‌خواهم همه چيز را به من بگويي، من هم قول مي‌دهم تا آنجا كه توان دارم هر چه كه هست را براي تو فراهم كنم. من مي‌دانم از اول زندگي تاكنون خيلي به تو ظلم كردم. هميشه تو و بچه‌ها را تنها مي‌گذاشتم و مي‌رفتم فكر كارم. تا اينجا هر وقت بچه‌ها مريض مي‌شدند تو از آنها پرستاري مي‌كردي، تو تَر و خشكشان مي‌كردي، من همه‌ي اينها را مي‌دانم و مي‌دانم نسبت به شما و خانواده‌ام كم لطفي كردم. ولي خدا مي‌داند، گرفتار كار بودم.

  عيسي اين چيزها را مي‌گفت، ولي باور كنيد زندگي ما شيرين و زبانزد خاص و  عام بود. فقط تنها چيزي كه ناراحتم مي‌كرد، همانطور كه خودش هم مي‌گفت، اين بود كه هميشه انتظارش را مي‌كشيدم.

  البته اين‌گونه هم نبود كه چون كم به خانه مي‌آمد نسبت به بچه‌ها بي‌اعتنا باشد. نه! اتفاقاً هميشه از بچه‌ها و وضع درسي‌شان سئوال مي‌كرد و مي‌گفت: « من پيش خدا مسئولم و فردا بايد جوابگو باشم ولي خب چون شما هستي، خيالم از اين بابت راحت است.» بعد از اينكه حرف‌هايش را زد گفت: «اگر خواسته‌هايت را نگويي ميداني كه فرداي قيامت بايد جواب بدهي.» بعد من خواسته‌ام را گفتم.

خواسته‌هايتان چه بود؟


من به ايشان گفتم: «اگر من خواسته‌ام را بگويم شما نمي‌تواني انجام دهي.» ولي ادامه داد كه نه مي‌توانم و قسم مي‌خورم كه مي‌توانم انجام بدهم. و بعد من گفتم: «من از شما مي‌خواهم سه روز و سه شب دقيقاً سر وقت صبحانه، نهار و شام در منزل باشي تا بچه‌ها تو را سيرِ سير ببينند. اين كار را انجام مي‌دهي؟» ايشان نگاه پُر معنايي به من  كرد و من ادامه دادم: انتظار زيادي دارم؟ خب! زياد مي‌گويم. لااقل امشب موقع شام خانه باش.» تا اين را گفتم اشك از چشمانش جاري شد. كمي سكوت كرد و گفت: «من ديگر نمي‌توانم چيزي بگويم! واقعاً تو خواسته‌ات همين بود؟» گفتم: «آره! فقط همين را از شما مي‌خواهم.» گفت: «اين هم به چشم. به خدا اگر حلالم كني به درگاه الهي دعا مي‌كنم نيمي از ثواب آنچه خدمت كردم مال شما. اگر خدمتم در اين چند سال مورد قبول واقع شد نيمي از ثواب آن را به شما هديه مي‌كنم.» بعد لبخندي زد و گفت: «مي‌خواهي كتباً برايت بنويسم؟»
بعد ادامه داد: «حالا خواسته‌هايت را بگو!» گفتم: «خواسته‌هايم همين بود كه گفتم» گفت: «منظورم طلبكاري‌هايت است.» گفتم: «من همين را مي‌خواهم و بس.»

آيا به خواسته‌تان عمل كرد؟


البته اين فقط خواسته‌ي من نبود بلكه خواسته بچه‌ها هم بود. چون يك مدتي بود ايشان صبح، اول وقت مي‌رفت و آخر شب برمي‌گشت و چند روزي بود كه بچه‌ها او را نديده بودند و سراغش را مي‌گرفتند. لذا يك شب كه شب آخرش هم بود به من قول داد كه براي شام مي‌آيد. آن شب من  و بچه‌ها تا دير وقت منتظرش شديم ولي او نيامد و بچه‌ها بدون اينكه شام بخورند خوابشان برد. وقتي هم كه خواستند بخوابند به من گفتند: «هر وقت بابا آمد به صورت ما آب بپاش تا بيدار شويم و بابا را ببينيم. آن شب خيلي منتظر ماندم تا اينكه ساعت 5 /3 شب، خسته و كوفته از راه رسيد. من تا برق اتاق را روشن كردم ، ايشان با دست چشمش را گرفت و گفت: آخ.... آخ !چراغ را خاموش كن. معلوم بود كه خيلي بي‌خوابي كشيده و چشمهايش درد مي‌كند. گفت: «اي خدا! مي‌شود يك روزي اين جنگ تمام بشود و من راحت بخوابم.»

بعد كه لباسش را عوض كرد قضيه را برايش گفتم و بلند شدم كه بروم بچه‌ها را بيدار كنم، مانعم شد و گفت: «نه! بيدارشان نكن، من دلم نمي‌آيد. ببين در چه خواب شيريني فرو رفته‌اند. بگذار در خواب نازشان باشند.» بعد مثل شب‌هاي ديگر، تك تكشان را بوسيد و به من گفت: «لازم نيست بيدارشان كني، من صبح مي‌مانم تا آنها را ببينم.» به او گفتم: «شام بياورم؟» گفت: «نه. اشتها ندارم.» و بعد رفت خوابيد.

آيا صبح ماند و بچه ها را ديد؟


بله! چون خودش مي‌دانست آخرين روزي است كه ما را مي‌بيند، آن روز صبحانه را در منزل ماند. صبح كه براي نماز بيدار شد رفت داخل آشپزخانه وضو بگيرد، من هم رفتم داخل آشپزخانه تا وارد شدم ديدم او دو دستش را روي محاسنش گذاشته و در فكر فرو رفته. رفتم جلو. تلنگري به او زدم و گفتم: «كجایي؟» گفت: «مي‌خواهم يك چيزهایي را به تو بگويم!» گفتم: «چه چيزي؟» گفت: «راستش ديشب خواب شهيدان اسماعيل‌زاده را ديدم.»

شهيدان اسماعيل‌زاده پدر و پسري بودند كه مفقود شدند و تا آن زمان هيچ اثري از آنها نبود. ايشان گفت: «اين پدر و پسر را در خواب ديدم كه هر دو تايشان نگهبان حرم امام حسين (ع) بودند. وقتي كه من مي‌خواستم وارد حرم امام حسين (ع) بشوم اينها مرا بازديد كردند. گفتم: «خب! بعد چه شد؟» گفت: «البته همه خواب را نمي‌توانم برايت تعريف كنم. فقط قسمتهايي كه مجاز هستم برايت تعريف مي‌كنم.» من به آنها گفتم: «من يك مقدار كار دارم، انجام مي‌دهم و مي‌آيم پيش شما.» آنها گفتند: «بيا، مسئله‌اي نيست. اينجا جاي خيلي خوبي است، تو هم بيا.»
من هم به اين پدر و پسر قول دادم كه بروم پيششان. بعد ادامه داد: «حالا من از شما مي‌خواهم از قول من به خانواده‌شان بگوييد كه اينها به شهادت رسيده‌اند و منتظرشان نباشند. شايد من هم رفتم پيش آنها و نتوانم خانواده‌شان را ببينم. ولي اگر شما رفتيد به خانواده‌شان بگوييد تا از انتظار خلاصي پيدا كنند.»

او مي‌گفت و من همين‌طور اشك مي‌ريختم و ادامه مي‌داد: «خدايا! من طوري شهيد بشوم كه تكه‌هاي من پيدا نشود.» من فوراً با پشت دستم زدم به دهانش و گفتم: «اين چه حرفيه كه مي‌زني؟ من تا حالا هيچ نگفتم و هميشه از خدا مي خواهم كه هر وقت زندگيتان به آخر رسيد، مرگتان شهادت باشد. ولي اين را نمي‌خواهم. دوست دارم سالم باشيد.» چون برادرم كه شهيد شد جنازه‌اش غيرقابل شناسايي بود و خيلي بر ما سخت گذشت و مي‌دانستم كه ديگر طاقت اين صحنه‌ها را ندارم. ولي او مي‌گفت: «من دوست دارم شهيد گمنام باشم و جنازه‌ام پيدا نشود.» بعد رو به آسمان كردم و گفتم: «خدايا! اين كه ايشان مي‌گويد تكه‌هاي بدنم پيدا نشود، من راضي نيستم. نه اينكه از شهادتش راضي نباشم ولي جنازه‌اش را صحيح و سالم از تو مي‌خواهم.»

بعد ايشان با دست به پشتم زد و گفت: «حالا جنازه‌ام سالم باشد يا تكه پاره باشد چه فرقي مي‌كند؟ بگذار به آرزويم برسم و كه آن‌گونه كه خودم دوست دارم شهيد شوم.» گفتم :« نه! من از خدا التماس مي كنم كه جنازه ات سالم برگردد.» بعد كه حريف من نشد رو به من كرد و گفت : پس بايد به من يك قول بدهي.» گفتم: «قول! چه قولي؟» گفت: «كه اگر خدا دعايت را مستجاب كرد و جنازه‌ام پيدا شد و آمد. محاسن مرا شانه كني» من هم قول دادم و وقتي كه پيكرش را آوردند رفتم بالاي سر تابوتش و با او مشغول صحبت شدم. اول به او گفتم: «عيسي جان! سلام، خسته نباشيد! بالاخره راحت شدي، الان ديگر راحت بخواب.» و بعد محاسنش را شانه كردم.
خب ! داشتيد از آن صبح آخر مي گفتيد...

بله! خلاصه ايشان وضو گرفت و با هم نماز خوانديم. بعد از نماز ايشان صورتش را اصلاح كرد و به من گفت: «بيا ناخن‌هاي مرا بگير.» گفتم: «مگر خودت نمي‌تواني؟» گفت: «چرا! ولي مي‌خواهم اين دفعه آخر، تو ناخن‌هاي مرا بگيري. تا فرداي قيامت بگويي من براي يك رزمنده كاري انجام دادم.» خلاصه ناخن‌هاي او را گرفتم و او رفت حمام. من ديگر مطمئن شده بودم كه براي غسل شهادت رفته حمام، ولي ديگر هيچ چيز به او نگفتم.

بعد كه از حمام بيرون آمد به من گفت: «براي منزل چه چيزهايي احتياج داري؟ من مي‌خواهم بروم بيرون خريد كنم.» من هم چيزهائي كه احتياج داشتم به او گفتم. او رفت بيرون و 2 ساعت بعد با دست پُر برگشت. علاوه بر هر چه كه من احتياج داشتم، كلي نان خريد و گفت: «اين نان را خريدم تا مجبور نشوي هر روز براي تهيه‌ي نان به نانوائي بروي. از طرفي چون بچه‌ها صبح زود به مدرسه مي‌روند صبحانه‌شان آماده باشد.» يك بسته‌ي 15 كيلوئي خرما هم خريد. به او گفتم: «چرا اينقدر زياد خريد كردي؟» گفت: «من مي‌خواهم بروم سفر.» بعد لبخندي زد و ادامه داد: «اين خريدها را كردم تا يك مدت راحت باشي.» گفتم: «حالا چرا اينقدر خرما خريدي؟» گفت: «اين را هم خريدم براي آن روزي كه دوستانم براي تسليت گفتن مي‌آيند. حتماً به آنها بگويي كه اين خرماها را شهيد ذوالفقاري خودش خريده.» چون اين حرف‌ها را با لبخند و شوخي مي‌گفت زياد به دل نمي‌گرفتم. به او گفتم: «عجب؟» گفت: «عجب چيه؟ اين را حتماً به آنها بگو.»

بعد از اين قضيه متوجه شدم كه ايشان مي‌خواهد برود. لذا قبل از اينكه چيزي بگويد، من گفتم: «عيسي! من نمي‌گذارم تو امروز بروي. امروز بايد خانه باشي و ما نهار را دور هم بخوريم. تا حالا حرف نمي‌زدم ولي امروز اصلاً نمي‌گذارم. بعد رفتم جلويش در چارچوب درِ هال ايستادم و دستهايم را باز كردم و دوباره گفتم: «اصلاً نبايد امروز بروي.» او كه تا آن لحظه فقط گوش مي‌كرد گفت: «يعني چه؟ من امروز خيلي كار دارم و بايد بروم.» گفتم: «نه! به هيچ وجه نمي‌گذارم امروز بروي.» او وقتي ديد به هيچ وجه راضي نمي‌شوم از پدرش خواهش و التماس كرد. از من هم خواهش و التماس كرد. وقتي ديدم خيلي اصرار مي‌كند و حرف من هم تأثير ندارد، راه را برايش باز كردم ولي وقتي خداحافظي كرد، دور از چشم همه، دستهايم را رو به آسمان دراز كردم و گفتم: «خدايا! تو كمك كن، ماشينش روشن نشود تا شايد او امروز نرود.»

خدا شاهد است به روحش قسم، وقتي رفت داخل ماشين نشست هر چه استارت زد ماشين سالم و نو كه تا ديروز هيچ مشكلي نداشت، روشن نشد. خيلي تلاش كرد باز هم روشن نشد. من خيلي خوشحال شدم، در دلم گفتم: «خدايا شكرت! و رفتم طرف آشپزخانه تا غذا را روي اجاق بگذارم و بعد بر گشتم و رو به او گفتم: «خُب ماشين هم كه روشن نمي‌شود، پس امروز را پيش ما مي‌ماني؟!» ايشان دوباره گفت: «نه! من حتماً امروز بايد بروم.» بعد چند تا از همسايه‌ها را صدا كرد كه بيايند كمك. بندگان خدا آمدند ماشين را هُل دادند، ولي باز هم فايده‌اي نداشت. رو به من كرد و گفت: «من مي‌دانم چون تو راضي نيستي ماشين روشن نمي‌شود، تو را به خدا دعا كن ماشين روشن بشود.» گفتم: «به من ربطي ندارد.» گفت: «چرا؟ به تو خيلي ربط دارد، تو اگر دعا كني ماشين خوب مي‌شود؟»

بعد ديد كاري نمي‌شود كرد، آمد بالا و با قرارگاه تماس گرفت. مدتي نگذشت كه دو تا از پاسدارها با ماشين آمدند. چون كارش دير شده بود سريع آمد بچه‌ها را در آغوش گرفت و به هر كدامشان چيزي گفت و سريع با يكي از پاسدارها رفت. من همينطور دَم در نگاهش مي‌كردم. باور كنيد وقتي رفت، احساس كردم پَر كشيد و رفت و مطمئن بودم كه ديگر او را نمي‌بينم.

ماشين چه شد؟


چيزي كه ما را به تعجب وا داشت اين بود كه آن پاسداري كه همراهشان نرفته بود و ماند وقتي داخل ماشين نشست با اولين استارت ماشين روشن شد. به طوري‌كه آن بنده خدا تعجب كرد و گفت: «اين ماشين كه خراب نيست، چطور برادر ذوالفقاري نتوانست روشنش كند. خلاصه او ماشين را روشن كرد و پشت سر آنها رفت. سه روز بعد از اين قضيه خبر شهادتش را به ما دادند.

يعني در اين مدت هيچ ديدار و يا صحبتي نداشتيد؟


چرا! يك بار تلفني با هم صحبت كرديم. چه صحبتي بين شما رد و بدل شد؟ مي‌گفت: «من مي‌آيم.» گفتم: «كِي مي‌آيي؟ ‌اگر مي‌شود زودتر بيا. حال پدرت خوب نيست و مي‌خواهد تو را ببيند.» ولي او گفت: «فعلاً كار دارم، وقتي سرم خلوت شد؛ در اولين فرصت مي‌آيم.»

اما ديگر ما او را نديديم. همان شب كه عيسي به شهادت رسيد، من و پدرش اصلاً خوابمان نمي‌برد. به دلم بَرات شده بود كه او به شهادت رسيده. تا اينكه يك لحظه خوابم برد. در خواب ديدم كه «داخل خانه‌ي پدر شوهرم هستم و دارم در باغچه گل مي‌كارم كه ناگهان ايشان با لباس فرم سپاه وارد خانه شد و سريع گفت: «مي‌خواهم بروم.» بدون هيچ مقدمه‌اي خداحافظي كرد. قبل از اينكه از در خارج شود به او گفتم: «عيسي جان! صبر كن!» گفت: «نه! خيلي عجله دارم و بايد بروم.» و رفت. من از خواب پريدم. وقتي بيدار شدم پدرشوهرم را از خواب بيدار كردم به او گفتم: «عيسي همين الان شهيد شد. و خواب را برايش تعريف كردم. ولي ايشان به من دلداري داد و گفت: «نه دخترم! بخواب. خيال كردي، بخواب.» ولي من قبول نمي‌كردم. به ساعت نگاه كردم، 5/ 3 بامداد بود. همان موقع با چند پايگاه كه احتمال مي‌دادم عيسي آنجا باشد تماس گرفتم ولي هر جا زنگ مي‌زدم مي‌گفتند: «ايشان با برادر شمخاني جلسه دارد و اينجا نيست.»

آيا واقعا اين گونه بود؟


نه! ايشان همان شب به شهادت رسيده بود، ولي چون نمي‌خواستند من از موضوع بويي ببرم، تا مي‌فهميدند من هستم مي‌گفتند: «ايشان جلسه دارد.»


تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی