مهدی شهبازی در مطلب ارسالی برای
«نگاه شما» نوشت:
هر سال در این روزها که سالگرد آغاز جنگ است برای من و همسن و سالهایم یادآور تصاویر و خاطراتی است از دهه شصت با رنگ و بوی کودکی ..
به راستی که مرگ روزهای بچگی از روز به شب رسیدن است
1.نخستین چیزی که از آن روزها به یادگار دارم نه تصویر ، که صداست .
صدایی ضبط شده بر روی نوار کاست . شاید 3 یا 4 ساله بوده ام که مادر مرحومم صدایم را با همان ضیط صوت های کوچک ضیط کرده است . امروز که آن نوار را می شنوم صدای مادری مهربان را می شنوم که از کودکش می خواهد برایش بگوید که چه دیده و پسر بچه ای با هیجان داستانی را تعریف می کند که در آن رزمنده ای با گلوله یک عراقی را می کشد . صدای مهربان مادرم برایم آشناست ، صدایی که چند سالی است دلم هوای شنیدنش را دارد ، اما کودک را به جا نمی آورم ...
2. نخستین تصویری که به یاد دارم 6 یا 7 ساله ام . خانه ی مادربزرگ مهمانیم . تهران زیر بمباران است . صدای آژیر خطر و گوینده ای که می گوید : توجه ... توجه ...
خانواده و همسایه ها خود را به کوچه ای مسقف که حکم همان پناهگاه را دارد رسانده اند . نور ضدهوایی ردپای درخشانی بر آسمان به جا می گذارد . در تخیلاتم می بینم که بمبی درحال افتادن به حیاط خانه ی مادربزرگ است و من با شیرجه ای قهرمانانه بمب را در هوا می گیرم ...
3. کلاس سوم دبستانم . زنگ ورزش است . مانند دیگر روزهایی که ورزش داریم با لباس گرمکن به مدرسه آمده ایم ، اما معلم اجازه نمی دهد به حیاط برویم .
بزرگترین حالگیری دنیا آن روزها همین بود .
همگی غر می زنیم اما گوش معلم بدهکار نیست . من که با پاهایم توپ دولایه پلاستیکی را زیر میز بازی می دهم ناخودگاه می گویم
- آقا اجازه ؟. الان موشک می افته . یک ... دو ... سه ...
و گویی موشک منتظر شمارش من است . بی آنکه آژیری به صدا دربیاید نزدیک مدرسه موشکی به زمین می خورد . شیشه های کلاس می شکنند و همهمه ای می شود . همه ی بچه ها از مدرسه بیرون می زنند و می دوند . از روی جهت دود می گویند خانه ی وحید مقربی است . وحید دوست صمیمیان است . گریه می کند . هنوز به سر کوچه نرسیده ایم که متوجه می شویم خانه ی مصطفی است . چون با مصطفی خوب نیستیم خوشحال می شویم . شاید هم چون معنای مردن و نبودن را نمی دانیم .!
مصطفی سه نفر از خانواده اش را از دست می دهد . پدربزرگ ، خاله و برادر کوچکترش را ...
4. مدتی است موشک باران تهران زیاد شده . مدرسه ها تعطیلند و ما با تلوزیون درس می خوانیم . شهر خلوت شده . شاید در کوچه ی ما دو یا سه خانواده در تهران مانده اند . دیگر صدای آژیر برای ما عادی شده . به جای پناهگاه به پشت بام می ریم تا جای افتادن موشک را ببینیم . رد موشک را می گیریم . پیش از افتادن موشک ابتدا مخزن سوختش می افتد و پس از چند ثانیه خود موشک به سمت زمین خم می شود . با ضیط صوت صدای آژیر را ضیط کرده ام و برای اذیت کردن همسایه ی کناری گاهی آن را با صدای بلند پخش می کنم . بنده خداها هنوز هم با شنیدن صدای آژیر به پناهگاه می روند . روزها می گذرند تا اینکه روزی موشک نزدیک خانه ی ما به زمین می خورد و موجش مرا با قوری چای پرت می کند . از آن روز می ترسم موجی شده باشم ...
5. بعد از ظهر یک روز تعطیل با برادرم به خانه ی مادربزرگ می رویم . هنوز صد متری به کوچه ی مادربزرگ مانده که برادرم با دیدن حجله شروع به دویدن می کند و من به دنبالش . وقتی می رسم و عکس مسعود عبدالقادر دوست برادرم را به حجله می بینم خشکم می زند . مسعود مانند برادرم تنها هفده سال داشت و همین چند ماه پیش توی کوچه با برادرم و بچه محل ها فوتبال بازی می کرد . خاکسپاری مسعود و اشکهای برادرم و دوستانش را خوب به یاد دارم . یکی از دوستان برادرم در آمبولانس از صورت مسعود عکس گرفته بود . عکسهایی که من اجازه ی دیدنش را نداشتم . اما بالاخره یواشکی دیدم . صورت سوخته ای که هیچ شباهتی به مسعود نداشت و خواب را تا مدتها از چشمانم ربوده بود ...
6. چند وقتی است که زمزمه ی پذیرش قطعنامه به گوش می رسد . شلوار شش جیب مد شده . من هم یکی دارم . عیدی هایم را که دویست تومانی می شود در جیب کنارش گذاشته ام تا باد کند . با دوستانم فوتبال بازی می کنیم که خبر پذیرش قطعنامه می رسد . برای من که ده سال دارم تنها مفهومش پایان جنگ است . برادرم که بزرگتر است می گوید
- وضع همه مون خوب می شه . می دونی تا حالا چقدر خرج جنگ بوده ؟
از حالا همون پول رو برای مردم خرج می کنن !!!
7. از آن روزها مانند دیگران خیلی چیزها به یاد دارم . کوپن ، صف ، قلکهایی که برای جبهه پر می شد و ... اما باشد برای بعد .