دیدن جماعتی بزرگ شاید در نگاه نخست ناممکن به نظر برسد؛ اما شواهد حکایت از آن دارد که واقعی است؛ اینقدر واقعی که شاید پس از درک آن خجل شده یا دستکم قضاوت برایمان دشوار شود و دچار افراط و تفریط شویم.
نخست: من در این فهرست، چوپان بودم!به گزارش «تابناک، چند روز پیش، هنگامی که کاربران ایرانی فیسبوک با متن و تصویری در صفحه «محمدکاظم کاظمی»، شاعر بنام افغانی روبهرو شدند که شغلهای مجاز برای اتباع افغانستان در کشورمان را بر شمرده و تیتر «من در این فهرست، چوپان بودم» را برای آن برگزیده بود، گویی تازه با حقیقتی روبهرو شده بودند که به هیچ وجه به مخیلهشان راه نمییافت.
ماجرا از این قرار بود؛ هنگامی که این شاعر سرشناس مقیم کشورمان برای تمدید کارت شناسایی خود به اداره اتباع میرود، با فهرست عجیب و غریبی روبهرو میشود که شغلهای مجاز برای اتباع افغان را برشمرده و تقریبا جز کارگری، گزینه دیگری در آن به چشم نمیخورد؛ الا چوپانی که کاظمی ترجیح میدهد آن را انتخاب کند، چون شغل انبیاست.
وی پس از بازگو کردن این روایات مینویسد: «من این تصویر را برای گله و شکایت از میزبانان ایرانی خود به اشتراک نمیگذارم، چون ما از بسیاری از ایرانیان هم بسیار مهربانیها دیدهایم که وصفش در اینجا نمیگنجد؛ برای آن دسته از ایرانیانی که با مهاجران نامهربان بودند هم به اشتراک نمیگذارم، چون امثال این اطلاعات، چیزی را در آنها عوض نخواهد کرد.
تنها برای اطلاعرسانی به آن گروه از ایرانیان دلسوز و انساندوست به اشتراک میگذارم که همیشه علاقهمند حمایت از مهاجران بودهاند. میخواهم در این راه، انگیزه بیشتری داشته باشند و بدانند کاری که میکنند، واقعاً یک وظیفه انسانی است و چقدر ضروری است.»
بعد: چشمهایی که دید و گرد شدآن گونه که از تصویر منتشره بر میآید، ماجرا به سال ۹۱ بازمیگردد؛ البته اطلاعی در دست نیست که هنوز همین روند برقرار مانده یا دیگرگون شده است، ولی همین جرقه کافی بود تا سیل پیامهای پوزشخواهی ایرانیان به صفحه شخصی این شاعر سرازیر شود و واکنشی جالب توجه رقم بخورد.
کاظمی در واکنش به این کامنتها نوشت: «حقیقت این است که من قلباً راضی به این شرمندگی نیستم. اگر قرار بر شرمندگی باشد، ما هم باید شرمنده محبت بسیاری از دوستان ایرانی باشیم. ولی در هر حال چیزی که به روشنی محسوس بود، پیامهای محبتآمیز بسیاری بود که نوشته شد. البته پیامهای نامهربانانه از دو سوی هم گذاشته شد ولی اندک بود.
من با این استقبال خوب از این موضوع، یک روند سازنده و مثبت را احساس کردم. چرا چنین بود؟ شاید به این دلیل که در این مطلب و این تصویر، یک واقعیت در مورد مهاجران ما طرح شده بود که بسیاریها از آن بیخبر بودند. به همین ترتیب، بسیاری از دوستان ایرانی، از دیگر محدودیتهای زندگی مهاجران هم خبر ندارند و اگر داشته باشند، چه بسا که نگاه و موضع مثبتتری خواهند داشت.
من بارها در جایهای گوناگون گفتهام که درد بزرگ ما دو ملت همسایه، ناآگاهی از همدیگر است. اگر اطلاعرسانی خوبی نسبت به حقایق رخ دهد، ایرانیان از وضعیت مهاجران افغانستانی درک بهتری خواهند داشت. بالاخره گروهی از آنان که نفوذ و اعتباری دارند، احساس مسئولیت میکنند و از مسئولان امر میپرسند که چرا باید چنین باشد».
ادامه: اگر چشمتان باز شد، پیرامونتان را بنگریداینکه بسیاری از ما از این دست فهرستها آگاهی نداریم، موضوعی به غایت عجیب و جالب توجه است، به ویژه آنکه در چند دهه اخیر، همواره کشورمان پذیرای جمعیت بزرگی از مهاجران افغانی بوده، ولی وقتی به قیاس با موارد مشابه بنشینیم، درخواهیم یافت که ماجرا فراتر از این مورد است.
به عبارت بهتر، اگر به حجم بزرگ خانوادههای زیر خط فقر، انبوه معتادان و آمار و ارقام گل درشت دیگری که از ناهنجاریها مخابره میشود دقت کرده و آنها را نسبت به دیدگاه شخصی خود مقایسه کنیم، درخواهیم یافت تنها اتباع افغانی نیستند که پس از سالهای زندگی کنارمان، مشکلاتشان را ندیده و از دایره دیدمان دور ماندهاند.
اگر به این مهم، زندگی طولانی مدت اتباع افغان کنار ایرانیان را بیفزاییم، دور از ذهن نخواهد بود که نتیجه بگیریم این ندیدن چه بسا در ایشان هم رایج باشد و حکم درد مشترکی را بیابد که برای درمان آن، چارهای جز بازبینی بسیاری موارد نداریم؛ از قوانین مرتبط با شهروندان دیگر کشورها گرفته تا اقدامات فرهنگی برای واکنش نشان دادن جامعه به کنشهای موجود.
به زبان سادهتر، باید بر این مسأله که چرا مشکلات یکدیگر را نمیبینیم و دغدغهای در این باب نداریم، دقیق شده و برای برون رفت از آن، از تمامی ابزارهای موجود بهره بگیریم و برای شروع این اقدام، چه دستمایهای بهتر از آنچه جرقهاش را شاعری افغانی تبار زده که در کارنامهاش، حضور در جبهههای جنگ تحمیلی کشورمان علیه صدامیان هم به چشم میخورد.
سرانجام: وقتی سلام کردن جان فردی را نجات میدهدﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ وی در سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ دﻫﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ او ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. وقتی مرد ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدند، پاسخ شنید: ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ با ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ میکنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ کرده و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ طوری با ما ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
نگهبان ادامه داد: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. به همین دلیل ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺑرای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.