بازدید 14537

پشت ويترين بابک زنجاني چه خبر است؟

کد خبر: ۳۹۳۳۶۰
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۹ 16 April 2014
امير فضل الهي در ابتکار نوشت:

از آن جايي که چندي پيش بابک زنجاني گفته بود « من ايني که مي‌بينيد نيستم من فقط يه ويترينم که يه عده ديگه پشت من پنهان شدن» و اخير يک نماينده مجلس نيز درباره وي گفته است که «جايي نبوده که اين آقا سرک نکشيده باشد» به همين خاطر به نظر مي‌رسه که ايشون به هرجايي سرک مي‌کشيده و افراد مختلفي را براي پنهان شدن پشت سرش خودش انتخاب مي‌کرده است.

از جمله اين که ايشون يه روز که رفته بود تامين اجتماعي کار بيمه بيکاري اش را درست کنه همينجوري گفت:« آقا اين جا چند؟» يک نفر از کارمندان که مي‌دونست رئيس به دنبال فروش شرکت‌هاي سازمان تامين اجتماعي مي‌گرده اونو برداشت برد پيش رئيسش. رئيس هم اول دستور داد که براش قهوه آوردن. بعد گفت: آقا شرکتاي ما رو مي‌خرين؟ اون هم گفت چرا که نه؟ همونجا چند (تا) فقره چک نوشت داد دست رئيس و بلند شد.وقتي از در مي‌خواست خارج بشه رئيس گفت: آقا شما چيزي هم باشه مي‌فروشين. اونم که نه تو کارش نبود گفت: آره. اين بود که او وصل شد به برخي ديگه از مسئوليني که اين روزها پشت ويترين پنهانن. بعد شروع کرد به فروختن نفت و بليت هواپيما و خريد باشگاه.يک روز که داشت با سرمربي يک باشگاه تخته نرد مي‌زد يک مدير عامل اومده بود و با سرمربي مشهور کار داشت. بهش گفت: آقا شما چيکار مي‌کنين گفت: من بيکارم. فقط گاهي وقتا نفت مي‌فروشم. هواپيما مي‌خرم که بليتاشو بفروشم.باشگاه مي‌خرم که بازيکناشو بفروشم. گفت باشگاه مارو مي‌خري؟ اون درحالي که داشت تاس مي‌انداخت،جفت شيش آورد، به فال نيک گرفت وگفت: آره چرا که نه. البته وقت نکرد اين يکي باشگاه را بخره.

يک روز هم يکي از دوستاي دوران مدرسه اش که هنرپيشه شده گفت: بيا تو سينما سرمايه گذاري کن. باهم بلند شدن رفتن يه سينما فيلم هم ببينن. وقتي ديد که سالن تاريکه گفت: خيلي خوبه آدم تو تاريکي بهتر مي‌تونه سرمايه گذاري کنه. دوست هنرپيشه اش گفت: نه منظورم سالن سينما نيست، منظورم کل سينماست. او هم گفت يعني چي؟ گفت مثلا فيلم بسازي. گفت مي‌تونم هنرپيشه هاشو هم ببينم.گفت: آره چرا که نه؟ گفت: خب باشه. اين بود که رفت چند تا ازشرکت‌ها شو فروخت و پولاشو جمع کرد و چندتا از آدم‌هاي سينما را هم براي پنهان شدن پشت ويترينش انتخاب کرد.

يه روز که داشت تو خيابون استانبول قدم مي‌زد جمشيد بسم الله را ديد که روي يه سه پايه ايستاده بود و دلار وسکه و از اين چيزها خريد وفروش مي‌کرد. اشک تو چشماش جمع شد و با خودش گفت: منم يه روز داشتم دلار مي‌فروختم. که موبايش زنگ خورد. يه نفر از پشت خط گفت: آقا طلاها را بارزديم با هواپيما داريم ميريم ترکيه. اون هم جواب داد: برين به سلامت.به رضا هم سلام برسون و بهش بگو به «ابرو» بگه من اينجا تو ايران، جنس صداشو دوست دارم. او آدم‌هايي خارج از کشور را هم براي پنهان شدن پشت ويترينش جمع مي‌کرد.

او داشت به جاهاي ديگري سرک مي‌کشيد. مي‌خواست آدم‌هاي بيشتري جمع کنه که پشت ويترين پنهان بشن. ولي ديگه جا نبود و اونا هم داشتن اون پشت خفه مي‌شدن. اين بود که مجبور شد دستگير بشه و بره زندان.

تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل