سياستهاي نانوشته در جامعه بنيادين اَبَرسياست به شمار ميروند كه ديگر سياستها براساس آنها نوشته ميشوند. اين سياستها در واقعيتهاي اجتماعي، قانوناساسي ديگر سياستهايند. در اين سياستها هرچند تاكنون مرور فكري صورت نگرفته، ولي چندوچون جهانداري آنها همواره براي انسان فكربرانگيز بوده است.
سياستهاي نانوشته، سياستهاي پنهانند. اين سياستها با تدبير پوشيده ماندند و فقط صاحبان خرد و تفكر راهي در آن مييابند. ذهن با كشف و فهم اين سياستها دريچهاي به سوي آگاهي و گواهي ميگشايد كه رگههايي از آن در كتابهاي‹‹ تالار آگاهي و گواهي››،‹‹ اصول فكر انساني›› و ‹‹ گشايشي در جهان تفكر›› تبيين شده است.
سياستهاي نانوشته، سياستهاي آيندهاند كه در آينده و براي آينده نوشته خواهند شد. رگههايي از اين سياستها با مديريت ذهن خواني از سياستمداران برجسته مفهومي ميشود. با اين وجود كسي كه به اين ايدههاي بنيادين دست يافته باشد، بر جهان كنوني تدبير و مديريت خواهد كرد.
سياستهاي نانوشته با زبان مفاهمه و منطق و عقلانيت نوشته ميشوند. اگر سياستمداري در چهارسوي فكر مفاهمهاي قرار نگيرد، او از زبان و منطق مفاهمهاي چيزي نميداند و در نتيجه از مفاهمه و گفتگو با جهان پيرامون دور خواهد ماند. او همواره از چيزي ميگويد كه به گفته ابن سينا در ‹‹ الهيات شفا›› آگاهي و گواهي مناسبي از آن ندارد و نادانستههاي خود را دانسته نشان ميدهد.
سياستهاي نانوشته، سياستهاي مفاهمهاياند. اين سياستها در عين نانوشته بودن به زبان فكر خوانده ميشوند. اگر كسي زبان فكر را نداند، چيزي از اين سياستها نخواهد دانست. فهم اين سياستها به انسان قدرت برقراري ارتباط و گفتگو ميدهد تا امور انساني را در جامعه انساني حلوفصل كند.
گفتگو در جامعه انساني در امكان مفاهمه نهفته است و هرگونه مذاكرهاي با اين امكان ممكن ميشود. با اين وجود كسي كه فاقد فكر مفاهمهاي باشد، چگونه ممكن است به گفتگويي دست يابد كه از فكر و عقلانيتي پيروي كند. در اين صورت گفتگو كردن با ديكته كردن متفاوت است. زيرا كسي گفتگو ميكند كه مفاهمه و منطق مفاهمه را بداند و آن كس كه زبان مفاهمه را نشناسد، سياستها بر او ديكته ميشوند و او سياستهاي ديكته شده را اعمال ميكند.
انسان امروز به گفتگوي عقلاني با جهان نياز دارد تا با جهاني انديشيدن، جهاني فكر كند. اين گفتگو فقط از طريق مفاهمه و فهمپذيري ايدههاي همديگر و باور به حقيقت انساني ممكن ميشود.
گفتگوي بشري، رگه فكري و مفهومي دارد و ايدهها بجاي انسانها با هم مفاهمه ميكنند و با درك يكديگر براي هم قابل تحمل ميشوند. اگر ايدهاي سست بنياد باشد، پيش از گفتگو از ميان ميرود و جاي خود را به گفتگوي غير نافع ميدهد و گفتگوي نافع از دستور ميافتد.
گفتگوي مفاهمهاي، گفتگويي نافع است. اين گفتگو رگه فكري و علمي دارد و از منطق فكر پيروي ميكند. در اين گفتگو منافع انساني ديده ميشود و به حكمت درباره نعمتهاي جهان گفتگو ميكند.
شرايط گفتگو با شرايط ديكته نويسي متفاوت است. شرايط گفتگو را مفاهمه، منطق فكر و داشتههاي پايه تعيين ميكند و شرايط ديكته نويسي را فقر مفاهمه و دوري از منطق فكر و نداشتهها و بيگانگي از داشتهها تعيين خواهند كرد. بنابراين در مذاكره كسي كه فهم روشني از تصورات و تصديقات رقيب نداشته باشد، شرايط مذاكره بر او سنگيني كرده و در نتيجه ديكته خواهد شد.
گفتگو در شرايط واقعي غير از گفتگو كردن در شرايط تخيلي و توهمي است. گفتگوي نخست با سناريوي متفاوت و همسوي با واقعيت طراحي ميشود و گفتگوي دوم در گرداب به هم فشرده توهمات و خيالانگيزي بيهوده گرفتار است. از سوي ديگر شرايط گفتگو را واقعيتهاي اجتماعي تعيين ميكنند كه در گذر زمان و بنا به نياز و مناسبات انساني دستخوش تغييرات اساسي خواهند شد.
در مفاهمه بايد توجه كرد كه افكار رقيب چگونه شكل گرفت تا با ذهن خواني دريافت كه اكنون چگونه فكر ميكند. در مفاهمه بايد گذشته، حال و آينده را ديد و با چشمان گشوده رو به پيش رفت. با اين وجود در مفاهمه دشمن وجود ندارد و هرچه هست همه دوستيهاي دانسته و نادانسته است. اگر بيمهري به وجود ميآيد ناشي از ملاحظه نكردن جوانب مختلف موضوع است. اگر مفاهمه نباشد، همه دشمن خواهند بود و شرط هرگونه دوستي در گرو درك متقابل افراد و مفاهيم در چرخه مذاكره است.
گفتگو به دنبال آينده انساني است. اگر حيات انساني فردا تأمين نشود، هر چيز ترجمهاي از دروغگويي است. از سوي ديگر منطق فكر چندوچون قدرت گفتگو را تعيين ميكند. و بازي زبان بر كوره راه آن ميافزايد و امكان انديشيدن را از ميان بر ميدارد.
ذهن با سياستهاي نانوشته در سياستهاي عمومي سرمشقگذاري ميكند و امكان مشقنويسي را در فرايند سياستگذاري به سياستمداران ميدهد. در اين روند، سياستها نوبنياد ميشوند و دريچهاي به سمت آگاهي و توانايي ميگشايند.
در سياستهاي نانوشته بايد با چراغ خاموش حركت كرد. اين سياستها هم رگه فكري دارند و هم همه فكري خواهند بود و پذيرش و رد آنها در گرو فكركردن است. بنابراين انسان بيفكر در سياستهاي نانوشته جايگاهي ندارد و خموشي براي او برتر است.
سياستهاي نانوشته هرچند نادرند و امكان فهم آنها به دشواري ميسر ميشود، ولي اشراف بر آنها امكاني به انسان ميدهد كه جهان را دوباره ببيند و در آن بازخواني مجددي صورت دهد. اين سياستها به تعميق گفتگو كمك ميكنند و انسان را در مسير تصميم واقعي قرار ميدهند. از سوي ديگر گفتگو با سياستهاي سياستگذاري شده ممكن ميشود و جز اين انباشتن بر ميراث گفتگوي بيهوده است.
يكي از اين سياستهاي بنيادين، كشف اروپاي پير و تحقير شده است. اروپاي كنوني در دوره كهنسالي به سر ميبرد و دچار فرسايش فكر و منطق انديشه و فراموشي ذهن و زبان شده است. به طوري كه در مردان اين اتحاديه، بيماري از خودبيگانگي و دگربيني اوج گرفته و فرهنگ خود باوري در آنها از ميان رفته است. اكنون آنها از چيزي ميگويند كه نيستند و چيزي را از ديگري ميخواهند كه در خود آنها وجود دارد. با اين وجود از سويي مسئله از خودبيگانگي در جامعه اروپايي چشمانداز ويژه يافته و از سوي ديگر بازگشت به خويشتن در دستور تفكر نخبگان اروپايي قرار گرفته است.
اتحاديه اروپايي مانند هر اتحاديه ديگري ميميرد، هرچند كه اين مرگ را در لايههاي هستي خود احساس نكند. اكنون اين مرگزدگي چنان فراخ و عميق شده كه تا جان استخوانهاي اروپاييها را ميسوزاند. اين مرگزدگي، چنان دامنهاش گسترده شده كه احساس زندگي را از آنها گرفته و يأس و نااميدي بر آنها چيره گرديده و اميدهاي آنان به نااميدي پيوسته است.
اتحاديه اروپايي با سياستها و استراتژيهاي خود شناخته ميشود. اين اتحاديه با سه استراتژي ‹امنيت انساني، اقتصادي و سياسي› شكل گرفته است. اين استراتژيها براساس سياستهايي به سامان شدند تا در جامعه سياسيِ اروپايي اثرگذار باشند و نقش برجسته ايفا كنند.
اروپا در اين چند دهه در اعمال اين سياستها تا حدودي توفيق داشته و هرچه كه زمان گذشته، دستخوش تغييرات اساسيتر شده است. اين تغييرات چند جانبه بوده، هرچند در حوزه عمومي به شكل چندجانبه قابل فهم نشده است.
اساس اروپاي متحد برقراري امنيت زندگي بود تا در گرداب به هم فشرده رقبا گرفتار نشود. اين مفهوم از امنيت، سه سياست پيش گفته را در خود جاي داده تا اروپاي متحد قدرتمند شود. اروپاي متحد در سياستهاي اقتصادي گام بزرگي برداشته و جهان كنوني را متوجه توانمندي خود كرده است. مشكل زماني به وجود آمد كه در سياستهاي سياسي و سياستي با فقر فكري و در نتيجه كمبود سياستسازي مواجه شده و ناخواسته شكست را پذيرفته است. اين شكست به صورت طبيعيتر نوعي از شكست انساني را به دنبال داشته كه اروپا را عميقانه در گرداب خود فرو برده است.
با اين وجود انسان امروزه داراي دو نقش متفاوت و همسو شده است. يكي نقش حيواني و ديگر نقش انساني است. با اين وجود فراموشي يا تحقير هر يك موجب ناكامي امنيت انساني ميشود. اين دو نقش مربوط به دو نفس متفاوتند كه در عين همگرايي تفاوتهاي اساسي با هم دارند.
اروپاي متحد در تقويت نفس حيواني با توفيقي همراه بوده و شكست اصلي آن در فراموشي نفس انساني است. اروپا به جاي اين كه حقيقت انساني را در مدار سياستها قرار دهد و حقيقت حيواني را از لوازم آن بداند، ناخواسته در اصل موضوع جابجايي ايجاد كرده است. بر اين اساس حقيقت انساني در اروپاي كنوني فراموش شده و در نتيجه اروپاي متحد دستخوش حقارت مضاعف گرديده است.
پرسش اين است چرا اروپا تحقير شده است؟ آيا دليل حقارت، كهنسالي اروپاست يا فقر منطق و فكر در راهبردها و سياستها وجود دارد؟
اروپا تحقير نشده و خود به حقير شدن خود كمك كرده است. با اين وجود آنچه كه اروپا را تحقير كرد، ساخت خودش بوده است. البته آمريكاييها، چينيها، روسها و تا حدودي ژاپنيها نقش برجسته در تحقير اروپاي پير ايفا كردند. در اين ميان نقش سياستمداران هندي را نبايد ناديده گرفت كه مشت كوچك انگليسها را در مشت بزرگ خود خُرد كردند. بر اين مبنا لازم است سياستمداران ايراني به چند نكته اساسي در سياستهاي نانوشته توجه كنند تا شايد موجبات فكربرانگيزي آنان را در سياستگذاريها برانگيزد:
1- امنيت انساني بايد با سياستهاي انساني همسويي داشته باشد. اگر انسان در مركز توجه سياستها و سياستگذاريها قرار نگيرد و ارجمندي او دنبال نشود، هر توفيقي با بيتوفيقي يكسان است. يعني سياستهاي اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي بايد در چهارسوي انسان ديده شوند تا دانش، تكنولوژي و فناوري در خدمت انسان قرار گيرند و مانند وضعيت كنوني غرب بر او چيره نشوند. انسان ايراني نخست بايد به يك خودسازي سياسي و سياستي دست بزند و ارجمندي خود را در امنيت انساني دنبال كند تا بر باورهاي خود و بر باورمندي جهان بيفزايد و درباره جهان با مشاهدات جهاني حكم كند. زيرا ما نيز مانند مردم جهان به امنيت انساني نياز داريم تا ارجمندي و سعادت ما تأمين شود.
2- اروپا در تأمين امنيت انساني ناگزير بايد با سياستهاي انساني حركت كند. از اين رو لازم است كه از حقارت ايدئولوژيها بيرون آيد تا از فكر خودبنياد تغذيه كند. اكنون ايدئولوژيها بر همه كشورهاي اروپايي حاكمند و شهروندان از فرامين آنها پيروي ميكنند. از سويي هر يك از ايدئولوژيهاي حاكم ادعاي جهانشمولي دارند كه با پراكندگي اروپا همه شهروندان اروپايي را به كام مرگ خواهند برد. در اين ايدئولوژيها فقر فكر، منطق و عقلانيت وجود دارد و اين اتحاديه در روند كنوني ممكن است مانند اتحاديه عرب دستخوش جنگ داخلي شود.
3- قرابتهاي اتحاديه اروپايي با اتحاديه عربي نكتهاي حيرتبرانگيز در دنياي جديد است. زيرا هر دو اتحاديه، هم ايدئولوژي محورند، هم نفس حيواني را بر نفس انساني برتري دادند و هم سياستهاي سياسي و سياستي آنان رگه و منطق فكري ندارد. بنابراين آتشي كه امروز اتحاديه عربي را در برگرفته، در كوتاه مدت ممكن است دامن اتحاديه اروپايي را بگيرد. از سوي ديگر مشكل اصلي در هر دو اتحاديه، امنيت انساني است كه با سياستهاي انساني دنبال نشده است. اين اتفاق موجب شد كه شهروندان عربي و اروپايي از دستور بيفتند و ناخواسته به جاي چيرگي نفس انساني، نفس حيواني بر آنان فرمانروايي ميكند.
4- اتحاديه اروپايي مانند اتحاديه عربي مصرف شده و مانند گُلي است كه سرما آن را سوزانده و كسي از آن سود ميبرد كه گرمايي به آن ببخشد. اگر كسي بتواند به اين دو اتحاديه سياستهاي سياستي، اقتصادي و انساني تزريق كند، او بر اين دو اتحاديه چيره شده و سايه حاكميت فكري و سياسي خود را بر سراي آنها گسترده است.
5- آمريكاييها، روسها، چينيها و تا حدودي ژاپنيها به هوشمندي هرچه بيشتر متوجه فقر فكر و منطق اتحاديه اروپايي و عربي شدند. شگفت اين كه بر توسعه اين فقر دامن زدند و در تحقير اين دو اتحاديه كوشيدند و قدرت نفس كشيدن را از مردمان اين دو اتحاديه گرفتند. اين كشورها هم متوجه پيري و حقارت اين دو اتحاديه شدند و هم اين دو اتحاديه را تحقير كردند و هم با ظرافت بر حقارت آنها افزودند. حاصل اين تلاش موجب شد كه اروپاي پير و عرب كهنسال به دامن انديشههاي جوان پناهنده شوند و در تحت فرمان آمريكاييها، روسها، چينيها، ژاپنيها و تا حدودي هنديها قرار گيرند و استعمار شوند. يعني اتحاديه اروپايي و عربي ناخواسته مستعمره اين كشورها شدند و نايي كه هرچند وقت از آنان بيرون ميآيد، ناشي از حقارت استعماري است.
6- ژاپن در دو و سه دهه اخير اين حقارت و فقر را در دو اتحاديه بيشتر احساس كرده و با سياستهايي در اين دو اتحاديه سايه افكنده و با سياستهاي ‹‹سنگ و چوب›› جان اين دو اتحاديه را مانند چينيها به سنگ بسته است. اكنون هر دو اتحاديه پير و زمينگير شدند و ناي برخاستن ندارند و به گفته لاسول در ‹‹ مروري بر سياستگذاري عمومي›› كسي ميبرد كه بر آنها سايه افكنده باشد.
7- مردمان اين دو اتحاديه افكاري متفاوت با سياستمداران خود دارند. سياستمداران به امور خود مشغولند و در پي بيرون كشيدن گليم خود از سيل بنيان برافكن هستند و مردم به راه خود ميروند. سياستمداران اين دو اتحاديه ميدانند سونامي كه آمده همه وجود اين دو اتحاديه را به كام مرگ فرو خواهد برد. اكنون مردم به فكر خود هستند و سياستمداران حرفهاي در انديشه دوشيدن آنانند و در اين ميان سياستمداراني در انديشه نجات ملت خود هستند كه كمتر مورد توجه قرار ميگيرند. جالب اين كه مردم اين واقعيت تلخ را ميدانند. آنان ميدانند كه ناخواسته در خدمت ثروتمندان و سياستمدارانند و به دنبال اميد و نجات دهندهاي ميگردند كه امنيت انساني آنان را تأمين كند و با جان و پوست و استخوان خود احساس كردند كه اميد بستن به سياستمداران حرفهاي اين دو اتحاديه و بر افكار استعماري آمريكايي، روسي، چيني و ژاپني، اميدي بيهوده و سادهلوحانه است.
8- پرسش اين است ايران در كجاي اين جهان آشوبزده قرار دارد؟ آيا در جهان امروز ميتواند اميدآفرين باشد؟ داشتههاي ايران كدامند؟ مردم جهان تا چه اندازه به ايران باور دارند؟ ايرانيها تا چه اندازه بر تقويت اين باور افزودند؟ تاكنون براي اين پرسش پايدار، چه پاسخي داده شده است؟
9- ايران بايد با سياست همگرايي و همفكري به تقويت فكر جهاني كمك كند. زيرا بشر امروز نادانسته در راه جنگ ميرود و بازگشت به صلح پايدار كاري انساني است. تقويت اين فكر با اعمال سياستهاي انساني موجب اميد و خوشبختي انسان ميشود و آدمي با اميد از ‹‹ سياستهاي ترس و لرز›› فاصله ميگيرد و به جهان خوشيها راه مييابد. اعمال اين شيوه موجب باورپذيري ايرانيان از جانب مردم جهان ميشود و در نتيجه نقش قابل قبولي در اداره جهان به آنان داده خواهد شد.
10- ايران براساس تئوري امنيت انساني و با تعميق بخشيدن به امنيت اقتصادي، سياسي، فرهنگي و اجتماعي ميتواند راه ورودي در اين دو اتحاديه پيدا كند. ورود ايرانيان بايد با امنيت نفس انساني و ارتقاي امنيت حيواني همراه باشد و كارآيي اين دو نفس را ناديده نگيرد و در جهت به سامان كردن آن حركت كند. ايران بايد با تئوري امنيت انساني و تقويت فضيلت، خير و سعادت با اين دو اتحاديه مفاهمه كند و امكاني فراهم آورد تا براي همديگر فهمپذير شوند. اگر اين امكان فراهم شود، ايران ميتواند محور تعامل اتحاديه اروپايي و عربي قرار گيرد. بديهي است كه با زبان و منطق عمومي بايد حضور خود را اعلام كند و در مركز اين دو اتحاديه قرار گيرد و آنها را به حيات انساني در پرتو امنيت انساني دعوت كند. زيرا چيزي كه موجب حقارت اين دو اتحاديه شد، فقر امنيت، سياست و منطق انساني بوده و ايران با تقويت توانمندي تاريخي و احساس دروني خود ميتواند كمك مؤثري براي ارتقاي فرهنگ انساني اين دو اتحاديه باشد. در عين حال بايد با تدبير و اعمال مديريت ذهنخواني در جهان سياسي از دانشهاي بنيادين اتحاديه اروپايي و گنجينه مخازن انرژي جامعه عربي بهرهمند شود.
11- فهم اين مبادي ايجاب ميكند كه ما نبايد چنان سخن بگوييم كه مورد علاقه ماست و چنان بايد با مردم جهان حرف بزنيم كه پسند دو جانبه را به همراه داشته باشد. اگر كسي فرض كند كه حق مطلق است و همه ناحقند، دريچهاي گشوده نميشود و امكان گفتگو و مفاهمه سياسي و سياستي و در نتيجه انساني بسته خواهد شد. در عين حال مفاهمه درآمدي براي گفتگوست و فقر كنوني گفتگو در جهان ناشي از فقر مفاهمه، منطق، عقلانيت و نداشتن پيشينه انديشه مفاهمهاي است.
12- مفاهمه با دو اتحاديه عربي و اروپايي، دريچهاي براي هموار شدن گفتگوست. ما بيش از هر چيز به زبان و فهم مشترك نياز داريم تا براي همديگر قابليت فهمپذيري پيدا كنيم. اگر اين قابليت به وجود آيد، راه گفتگو هموار خواهد شد و چنانچه فهم و زبان مشترك نباشد، بيهوده مشت كوبيدن به موج درياست. از سوي ديگر كسي كه زبان سياستي را نميداند، سياستي را هم نميشناسد. زبان سياست، زبان فكر سياسي و سياستي است كه با آن تدبير امور در سياستها صورت ميگيرد. اين زبان هرچند مغز سياست به شمار نميرود، ولي هرگونه سياستي با آن گفته و نوشته ميشود.
13- مفاهمه با داشتهها و امكانات ممكن ميشود. اگر امكانات و ظرفي براي مفاهمه نباشد، هر اتفاقي كه رخ دهد مفاهمه نخواهد بود. البته مفاهمه ادبيات فكري و زباني خود را دارد كه در كتاب ‹‹ مفاهمههاي هفتگانه فلسفي›› به تفصيل بيان شده است.
14- حيات سياسي و حكومتي هر كشور در گرو مفاهمه با مردم جهان است. با مفاهمه تعامل علمي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي به وجود ميآيد و چنانچه اين اصل نباشد، اعتباريات به سرعت از ميان خواهند رفت. از سوي ديگر تفاخر كردن به تاريخ فكري و علمي به تنهايي كافي نيست و داشتههاي تاريخي شرط لازمند و برخورداري از فكر و علم شرط مفيد مفاهمه كردن به شمار ميروند. ما به‹‹ پژوهشهاي فكر بنيادين›› بيش از ‹‹ پژوهشهاي دانشهاي بنيادين›› نياز داريم كه رگههايي از آن در كتاب ‹‹منطق بنيادين فكر›› بيان شده است. اين راهبرد به ما كمك ميكند تا خودسازي فكري و علمي در كشور هموار شود. از سوي ديگر اين ويژگي موجب باورپذيري مردم جهان خواهد شد و به امكانات و خودسازي ما توجه خواهند كرد و در نتيجه امكان مفاهمه با فرهنگ اروپايي و عربي عملياتي خواهد شد.
15- انسان ايراني همواره از دو داشته برجسته بهرهمند بوده است. يكي اين كه ايرانيها هميشه يكتاپرست بودند كه نشان از بلوغ آگاهي و گواهي برتر آنان است. ديگر به لحاظ علمي، فرهنگي، اقتصادي و نظامي كشوري ممتاز به شمار ميآمدند و سرمشق ديگر كشورها بودند. هرچند بخش نخست با تزريق فرهنگ اسلامي تقويت شد، ولي در دوره معاصر در بخش دوم اتفاقي افتاده كه همه را سرگردان كرده است. اكنون ما در يك جزيره سرگردان زندگي ميكنيم كه خود نيز دچار سرنوشت محتوم آن شدهايم.
چه بايد كرد؟
نميدانم چگونه اين اصل براي سياستمداران مفهومي خواهد شد كه اين دو اتحاديه به كلي نااميدند و سايه مرگ بر سراي آنها سنگيني ميكند. به نظر ميرسد هر دو اتحاديه به دنبال ناجي ميگردند كه از دريچه رحمت، حكمت و نعمت با آنها سخن بگويند و مهري بر سر خشم آنها بپاشند و به جاي نااميدي، اميد بيافريند. از اين رو بايد با هوشمندي تمام زبان سياست و زندگي جامعه اروپايي و عربي را شناخت و با زبان ويژه آنان و با منطق فكري خود سخن گفت تا منطق ايراني با منطق اروپايي و عربي تعامل و مفاهمه برقرار كند. از اين رو ما به فهم و زبان مشترك با اتحاديه عربي و اروپايي نياز داريم. ما با فهم يكديگر به ظرفيتها و امكانات هم آشنا خواهيم شد و در نتيجه احساس نياز به روابط و تعامل با هم به وجود ميآيد. اين فهم از طريق مفاهمه و با سازوكار كانون تفكر بنيادين به وجود ميآيد و راه دشوار و نفسگير زندگي را در جهان كنوني هموار ميكند.