بازدید 8867
۲

فیلمبردار «خون نامه‌ای با امضای بسیجیان» به روایت آوینی +ویدئو

باب شهادت بر همه مسدود نشده و مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. آنگاه راکت‌های هواپیماهای اسرائیلی او را پیدا می‌کنند و مأ‌موریت خود را به انجام می‌رسانند. سعادت بسیار می‌خواهد که آدم به دست شقی‌ترین اشقیا یعنی غاصبان سرزمین معراج کشته شود و آن هم اینچنین. اگر آن کارت شناسایی نبود، هیچ نشانی از او بر جای نمانده بود و برای مردانِ مرد کدام مرگ از این زیبا‌تر؟
کد خبر: ۳۲۰۷۷۳
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۰ 21 May 2015
مهدی فلاحت‌پور، در سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد و از سال ۱۳۶۶ وارد گروه تلویزیونی جهاد سازندگی شد؛ تصویر برداری چند قسمت از مجموعه روایت فتح، «دسته ایمان از گروهان عابس» و بعد از جنگ هم، «با من سخن بگو دوکوهه» و «سراب»، از کارهای مهم اوست.

به گزارش «تابناک»، وی که عضو گروه تصویر‌برداران روایت فتح بود، در پی مأموریتی که از طرف شبکه دوم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران به لبنان داشت، به هنگام تصویر‌برداری در ۳۱ اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۱ و در جریان تهاجم هواپیمای جنگنده اسرائیلی به آن منطقه به شهادت رسید. شهید مهدی فلاحت‌پور، برنده دیپلم افتخار و جایزه بهترین فیلم برداری برای مجموعه فیلم روایت فتح در سال ۱۳۷۱ شده و چه خوب است که سید شهیدان اهل قلم در وصف آدمی بسراید و خوب‌تر آنکه سید مرتضی خود را در آینه شهادت مهدی بازیافته باشد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، دلنوشته شهید سید مرتضی آوینی در رثای شهید مهدی فلاحت‌پور است.


«آن روز که در مدینة‌النبی، در زیرزمین هتل العطاس به گوشم رسید که یکی از خبرنگاران تلویزیون در لبنان به شهادت رسیده است، دلم به آنچه رخ داده بود، گواهی نداد. پرسیدم: «نامش چه بود؟» نگران بچه‌ها بودم؛ مهدی همایونفر، مصطفی دالایی، مرتضی عسکری و مهدی فلاحت‌پور. آن‌ها برای فیلمبرداری مجموعه مستند تلویزیونی «سه نسل آواره» به لبنان رفته بودند. پرسیدم: «نامش چه بود؟» پاسخ داد: «درست نمی‌دانم، گویا فلاحی باشد و یا چیزی شبیه به این». باز هم نه در تخیلم و نه در قلبم، متوجه فلاحت‌پور نشدم. امکان تحقیق بیشتر نداشتم، اما آن روز را هر چه کردم که این خبر را از یاد ببرم، نشد که نشد: «یک خبرنگار ایرانی... یعنی چه کسی بوده است؟ یعنی بچه‌ها توانسته‌اند برای فیلمبرداری از عملیات حزب‌الله به جنوب بروند؟ جرأ‌تش را که دارند... اما این کار که فقط جرأ‌ت نمی‌خواهد. پس چه کسی بوده است؟» بچه‌های ایرانی دفتر صدا و سیما در بیروت را نیز غالباً می‌شناختم. در میان آن‌ها هم کسی را با نامی شبیه به این نمی‌یافتم.
فردای آن روز، یکباره حقیقت را دریافتم: «نکند فلاحت‌پور باشد!» که هم او بود. در رمان‌ها خوانده بودم که در توصیف احوال کسی، بعد از آنکه خبر ناگواری را می‌شنود، نوشته‌اند: «نفس در سینه‌اش حبس شد» و معنای این جمله را نمی‌فهمیدم. برای چند لحظه، از شدت شگفتی، نفس در سینه‌ام حبس شد و غمی شیرین در قلبم احساس کردم‌ و بعد خیلی زود خودم را باز‌افتم، چرا که خبر از شهادت بود نه مرگ: «یعنی هنوز هم ممکن است؟ پس از آنکه باب شهادت بر ما بسته شده است‌ و پس از این سال‌ها که از پایان جنگ می‌گذرد؟».
و چون دیگر باره به درونم بازگشتم، مهدی را بسیار بزرگ‌تر از آنچه می‌شناختم باز یافتم‌ و خودم را بسیار کوچک‌تر از آنچه می‌دانستم: «برای مرگ آماده‌ای؟ هم الان اگر ملک‌الموت سر رسد و تو را به عالم باقی فرا خواند، هر چند با شهادت، آماده‌ای؟» دیدم که نه؛ شهوت زیستن مرا به خاک بسته است، چنگ در خاک زده و ریشه دوانده است‌ و می‌دانستم که شهدا را پیش از آنکه مرگشان برسد، دعوت می‌کنند و آنان لبیک می‌گویند‌ و تا چنین نشود، اجل سر نمی‌رسد. این را به تجربه و حضور دریافته بودم.


مهدی فلاحت‌پور عظمت یافت و من، حقیر‌تر از آنچه درباره خویش گمان می‌بردم، در حیرت فرو ماندم. صالح‌ گفت: «چقدر دلسنگی!» و من می‌دانستم که چنین نیست. اما جواب نگفتم. از خودم ناامید شده بودم: «همین است که هست. شکر کن که یک‌ بار دیگر چهره حقیقی خودت را در آینه شهادت مهدی فلاحت‌پور باز یافتی؛ شاکر باش».
مهدی فلاحت‌پور را از سال ۶۵ می‌شناختم، از اولین دوره آموزشی برنامه «روایت فتح»، از نخستین روز تشکیل کلاس‌ها در منظریه. او هم‌ آمده بود، همراه با رضا خواجه تاج. قرار بود من برای آن‌ها «بیان تصویری» درس بدهم. از میان آن جمع سی، چهل نفری، چهره او و خواجه‌تاج بیش از همه مرا گرفته بود. فلاحت‌پور به آدم‌های مبتدی نمی‌مانست... و بعد فهمیدم که از سال‌ها پیش در تبلیغات لشکر ٢٧، فیلمبردار است.
از آن پس تا امروز جز برای مدتی کوتاه با هم بودیم. سه فیلم از آخرین فیلم‌های روایت فتح را او فیلمبرداری کرد: «دسته ایمان از گروهان عابس» ـ عابس بن ابی شبیب شاکری ـ و بعد از جنگ هم، «با من سخن بگو دوکوهه» و «سراب»، که باز هم فیلمبردار بود. در دانشگاه هنر، رشته سینما قبول شد و هشت ماه پیش هم ازدواج کرد و بالأ‌خره، قرار بود که در مجموعه جدید روایت فتح هم با هم کار کنیم.
مهربان بود و بسیار لطیف. گلی بود که خار نداشت؛ نه به آن معنا که کمال مطلق باشد. اینکه می‌گویند «گل بی‌خار، خداست» حرفی است بسیار کلی‌تر از اینکه من می‌خواهم بگویم. می‌خواهم بگویم آن‌ همه لطیف بود و مهربان و متواضع که اگرچه با تو درمی‌آمیخت و در تو نفوذ می‌کرد و از تو تأ‌ثیر می‌پذیرفت، دوست می‌داشت و دوستش می‌داشتند، اما هیچ دوستی را سراغ نداری که از او آزار دیده باشد. اهل ریا نبود و خودش را بیشتر از آنچه بود نشان نمی‌داد‌ و آن‌ همه بی‌تکلف بود که خودش را هرگز تحمیل نمی‌کرد و همه در کنار او فرصت می‌یافتند که خودشان باشند، در عین آنکه بی‌اعتنایی هم نمی‌کرد و با همه گرم می‌گرفت.
عجب نداشت و هر که چنین باشد، عظمت می‌یابد و کرامت؛ هرچند دیگران در‌نیابند. نظام پنهان عالم بر این است که آدم‌های فارغ از عجب و خودبینی، بزرگی می‌یابند و محبوب می‌شوند. بزرگانی چنین، در زمین گمنام‌اند و در آسمان مشهور و همین خصوصیت حقیقت وجود او را از ما پنهان داشته بود و اصلاً گمان نمی‌بردیم که چنین برگزیده شود و چنین زیبا به استقبال مرگ برود، آن هم در این روزگار که تجدید عهد دیگر به این آسانی نیست که خودت را به قطار تهران ـ خرمشهر برسانی و سر راه در پادگان دوکوهه پیاده شوی‌ و این برای مردان مرد که جان خویش را وامدار جانبازی می‌یابند و سر خویش را امانتی می‌دانند که باید در کربلا بازگردانده شود، سخت دشوار است.
معلوم می‌شود که باب شهادت بر همه بسته نشده و مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. آن‌گاه راکت‌های هواپیماهای اسرائیلی او را پیدا می‌کنند و مأ‌موریت خود را به انجام می‌رسانند. سعادت بسیار می‌خواهد که آدم به دست شقی‌ترین اشقیا یعنی غاصبان سرزمین معراج کشته شود و آن هم اینچنین. اگر آن جیب لباسش که کیف بغلی و کارت‌های شناسایی او را در خود محفوظ می‌داشت پیدا نمی‌شد، هیچ نشانی از او بر جای نمانده بود و برای مردانِ مرد کدام مرگ از این زیبا‌تر؟
انسان در همه حال خود را پنهان می‌دارد، مگر آنگاه که خودش را در خطر بیند؛ در هنگام اضطرار و در معرکه جنگ. آنگاه وقتی مرگ را نزدیک می‌یابد، اگر بخواهد که همچنان خودش را پنهان دارد، باید ‌جانِ شیرین را بهای حفظ نقاب ظاهر کند و از جان بگذرد، اما از چهره ریایی خویش در‌نگذرد ‌که نمی‌تواند. پس چون پای مرگ در میان آید، ملاحظات و مصالح را هرچه هست وا‌می‌گذارد و آن ذات پنهان خویش را‌‌ رها می‌کند که ظهور یابد. اینجاست که کوس رسوایی او را بر سرِ بازار می‌زنند.
آنان که صفت ترس را از ذات خویش برنکنده‌اند؛ هرچند در چشم خلق به شجاعت و جسارت مشهور باشند، چون پای مرگ در میان آید، همچون مارمولکی که از وحشت رعد و برق در سوراخ می‌خزد، از معرکه جنگ می‌گریزند. در این هنگامه است که تعلقات، هرچه هست، ظهور و بروز می‌یابند و سرائر آشکاری می‌گیرند‌ و تعلقات هر چه بیشتر باشند شهوت زیستن بیشتر است و خواست حفظ حیات، حتی به بهای بندگی نامردمان، بیشتر. پس کمال انقطاع در آمادگی برای مرگ است، نه از سر ناامیدی و دلزدگی، که از سر آزادگی... و چنین است که شهیدی از میان انسان‌ها برگزیده می‌شود.

شهید منتظر مرگ نمی‌ماند؛ این اوست كه مرگ را برمی‌گزیند. شهید پیش از آنكه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش می‌میرد و لذت زیستن را نیز هم او می‌یابد، نه آن كس كه دغدغه مرگ حتی آنی به خود وا‌نمی‌گذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آویزد تا از دغدغه مرگ برهد‌».
فیلم زیر بخشی از مستند دسته ایمان از گروهان عابس (خون نامه‌ای با امضای بسیجیان) فیلمبرداری شده توسط شهید فلاحت پور است.




تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۶
انتشار یافته: ۲
بارها اين فيلم رو ديدم ايكاش يكي از شبكه هاي تلويزيني در ساعت پر بازديد ، اين فيلم را با حضور تعدادي از رزمنده هاي فيلم، كه هنوز در قيد حيات هستند رو پخش كنه .چه جالب و ديدني ميشه
روحشان شاد باد
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی