امروز دهم اردیبهشت، سالروز شهادت محسن وزوایی در آغاز مرحله نخست عملیات آزادسازی خرمشهر است. متن زیر، گوشهای از دلاوریهای آموزندهٔ این شهید عزیز است که در عملیات فتحالمبین و الی بیتالمقدس اتفاق افتاده است.
نماز عشقاطراف ما را تاریکی مطلقی فراگرفته. به هر سمت چشم میاندازم، جز سیاههای از تپهها و شیارهای کوچک و بزرگ، چیز دیگری به نظرم نمیآید. چهرهٔ برادر وزوایی کمی آشفته به نظر میرسد. به او نزدیک میشوم و میگویم: «آقا محسن، مشکلی پیش آمده؟ کمکی از من برمیآید؟» پاسخی به من نمیدهد؛ اما گوشی بیسیم را به دهانش نزدیک میکند.
میخواهد چیزی بگوید:
ـ احمد احمد، وزوایی.
دوباره تکرار میکند:
ـ احمد احمد، وزوایی
حاج احمد (متوسلیان) پاسخ او را میدهد:
ـ محسن محسن، احمد هستم. وضعیت، وضعیت شما چطور است؟
ـ احمد جان خوب گوش کن! ما دیگر نمیتوانیم راه برویم، مفهوم است.
ـ محسن محسن، احمد هستم، پیام شما به هیچ وجه مفهوم نشد!
ـ احمد جان، چطور مفهوم نشد؟ ما گم شدیم، مفهوم است؟!
شهید وزوایی جزو دانشجویان تسخیرکننده لانه جاسوسی بود دیگر همه نفرات ستون گردان فهمیدهاند که ما گم شدهایم. برادر وزوایی ستون نیروها را همان جا روی زمین مینشاند و خود کمی آن سوتر تکبیره الاحرام میگوید و به نماز میایستد؛ نمازی از سر اخلاص و دلتنگی. پس از ادای سلام نماز، دست نیاز به درگاه خدا دراز میکند و او را به یاری میخواهد.
صدای نفسها، اما نه، صدای نالههای او را میشنوم که میگوید: «خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر میدانی که نیتهای ما خالص و فقط برای توست، یاریمان کن. راه را نشانمان بده. خدایا تو برای موسی (ع) دریا را شکافتی و راهش دادی. تو برای محمد (ص) غاری را قرار دادی و به امر تو عنکبوت بر درگاه آن تار تنید. خدایا ما کوچکتر از آنیم که درخواست کنیم برای ما کاری انجام بدهی. پس خداوندا تو را به حق امام زمان (عج)، تو را به حق نایبش خمینی، ترا به حق حسین (ع) که ما به خونخواهی او قیام کردهایم، قسمات میدهم ما بندگان حقیر و ضعیف را از این درماندگی نجات ببخش».
تقریباً نزدیکترین فرد به برادر وزوایی من بودم. در آن لحظات نفسگیر، صدای نالههای او دلم را کباب کرده بود. همان جا نشستم و هم آوا با او، من هم ناله سر دادم.
پس از مدتی، برادر وزوایی سروقت نیروهای گردان آمد و گفت: «برادرها، حضرت پیامبر دعای معروفی دارند که نقل است در هنگام آرایش سربازان اسلام برای حرکت به سوی» بدر «آن را خواندهاند. من هم به گوشهای رفتم، دو رکعت نماز خواندم و در قنوت، آن دعا را خواندم و گفتم خدایا، اگر این سربازانت را امروز پیروز نکنی، چه کسی خواهد ماند تا از دین تو پاسداری کند؟!
بعد، ایشان به طرف انتهای ستون گردان رفت و گفت: ستون را عقب، جلو کنید! به این ترتیب، نیروهایی که تا آن زمان در حکم سر ستون بودند، در انتهای ستون واقع شدند و گروهان سوم گردان ارتش، تبدیل به سر ستون شد. بعد، برادر محسن، راهی را مشخص کرد و گفت: «از این طرف حرکت میکنیم».
ستون گردان به راه افتاد. دشت وسیعی در مقابل ستون ما واقع شده بود. نمی دانستیم به کدام طرف می رویم؛ اما گویی یک هاتف غیبی به ما می گفت: "به راهی که می روید، مطمئن باشید."
ستون گردان دوباره به حرکت درآمد. این بار قلبمان روشن بود. میدانستیم کجا میرویم. برادر محسن دوباره گوشی بیسیم را به دست گرفت. آن را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «احمد احمد، محسن».
ـ محسن جان، احمد هستم، بگو. بگو چه کردی؟
ـ احمد جان، ما راه را پیدا کردیم. الآن داریم به سمت هدف، هدف سمنگان حرکت میکنیم. تمام.
نماز اول وقتستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیکتر میشد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت میکرد، با رسیدن نیروها به بالای تپهای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را به دورو میخوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو بخوانید».
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو میرفتم، مشغول به نماز شدم.
... خدایا فقط تو را میپرستیم و فقط از تو کمک و استعانت میطلبیم.
عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبانها ذکر میگفتند و بدنها هر یک به گونهای در جنبش و جوشش بودند. لحظهای بیاختیار از صدای صفیر گلولهٔ خمپاره بر زمین میافتادیم.
لحظهای دیگر باز بیاختیار، با شنیدن صدای موشکهای زمانی آر. پی. جی دشمن که بالای سرمان منفجر میشد، مینشستیم؛ ولی هم نماز میخواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچهها در همان حالت پیشروی، نماز صبحشان را خواندند و در نمازشان خدا را به یاری طلبیدند.
احمدجان محسن کربلایی شد... محسن وزوایی از خاکریز بالا میرود و عمق سپاه دشمن را در بیابان غرب جادهٔ اهواز ـ خرمشهر نظاره میکند. در فاصله سیصد متری آنان، دریایی از تانک و زره پوش صف بسته است.
اجرای آتش توپ و خمپاره و تیربارهای دشمن هم لحظهای قطع نمیشود. محسن وزوایی گوشی بیسیم را جلوی دهان میآورد و آغاز حملهٔ سراسری را دستور میدهد.
ـ به کلیهٔ گردانهای محور محرم، به کلیهٔ گردانهای محور محرم؛ به سمت جلو پیشروی کنید. الله اکبر، الله اکبر!
با فرمان وزوایی، بسیجیان گردانهای میثم و مقداد از خاکریز جدا شده و پشت سر فرماندهان دلیرشان، شعف و مسعودی، به نیروهای دشمن یورش میبرند. فریاد الله اکبر، زمین ایستگاه گرمدشت را میلرزاند و لحظهای بعد، تانکهای دشمن در آتش غضب الهی میسوزند. دشمن مجبور به عقب نشینی میشود.
محسن وزوایی که شخصاً در جلوی صف رزمندگان حرکت میکند، هدایت عملیات را به عهده دارد.
با انفجاری ناگهانی، همه جا غرق در گرد و غبار و دود میشود. همه به تکاپو میافتند و بیش از همه، قلب عباس شعف تیر میکشد. به سمت محسن خیز برمیدارد، بالای سر او میایستد و نگاهش میکند. آن چهرهٔ جذاب و پر ابهت و دوست داشتنی، حالا آرام روی خاکها آرمیده. خم میشود، سربند محسن را عقب میزند و لب بر پیشانی یار دیرین میگذارد.
حالا جسم بیجان محسن در آغوش عباس جا گرفته است. اشک پهنای صورت فرماندهٔ گردان میثم را پوشانده، گوشی بیسیم را از زمین برمیدارد و مستأصل، در تماس با قرارگاه فرعی نصر ۲، احمد متوسلیان، فرماندهٔ تیپ ۲۷ را صدا میزند.
ـ احمد احمد، شعف.
ـ شعف جان به گوشم. شما پشت این خط چه میکنی؟
ـ برادر احمد، محسن وزوایی مفهوم است؟
ـ بله برادر جان بگو.
ـ برادر احمد، محسن... محسن... محسن
ـ شعف جان چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
ـ احمد جان محسن کربلایی شد.
برگرفته از کتاب ققنوس فاتح