بازدید 21642

به خاطر دعای مادرم تا کنون دستگیر نشده ام

کد خبر: ۳۱۰۳۷۱
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۲ 25 March 2013

سایت خبر آنلاین گفت و گویی با مصاحبه با صادق زیباکلام انجام داده است که بخش نخست آن به شرح زیر است:


 خیلی ها سوالشان این است که چرا صادق زیباکلام با این همه اظهارنظرهای سیاسی خلاف معمول، دستگیر نمی شود؟

دو تا سه دلیل می توانم بگویم. شاید مهمترینش، دعای مادرم باشد. دلیل دیگری هم که به ذهنم می رسد این است که شاید یک ذره در کارهای سیاسی مرام دارم. اگر در یک کار سیاسی شما افتادید، ادعا نمی کنم که دست شما را می گیرم، ولی شما را له هم نمی کنم. از روی شما می پرم.


چطور شد بعد از زندان پهلوی که تصمیم گرفتید سیاست را کنار بگذارید از رشته مهندسی به علوم سیاسی رسیدید و استاد این رشته شدید؟
قطعا انقلاب اسلامی باعث شد.


اگر پدرتان بازرگان نبود، شماو برادرتان، جایگاه فعلی به عنوان استاد دانشگاه را داشتید؟
نه، شاید اگر پدرم بازرگان نبود، این جایگاه را نداشتم؛ چون من لنگ حقوقی که از دانشگاه می گیریم، نیستم. من جزو اولین گروهی بودم که از سوی دانشگاه تهران، بورس شدم. ولی وقتی می خواستم به خارج از کشور بروم، حس کردم نمی خواهم مهندسی بخوانم.


مهندسی خواندن شما براساس مد روز بود؟
دهه 40 نرم این بود که شما مهندسی بخوانید.


چرا همان زمان نرفتید سراغ علوم انسانی؟
هیچ کس نمی رفت علوم انسانی بخواند. از 100 دانشگاهی که به آلمان، فرانسه ، آمریکا و انگلیس فرستاده می شدند، به ندرت کسی می رفت علوم انسانی بخواند. اینکه بعد ها علوم انسانی مشتری های بیشتری پیدا کرد، تحت تاثیر انقلاب اسلامی و کارهای دکتر شریعتی بود؛ ولی سال 45 که من ابتدا به اتریش و در ادامه به انگلستان رفتم، اصلا فکر اینکه علوم اجتماعی بخوانیم، رانمی کردم.


چند سالتان بود؟
وقتی دیپلمم را از دبیرستان رهنما در خیابان منیریه گرفتم،آن قدر سنم کم بود که هنوز مشمول هم نشده بودم.


دوران کودکی و نوجوانی بچه شری بودید؟
زیاد.


چه شیطنت هایی داشتید؟
من یک جورهایی در محله مان سر دسته بودم.


قلدر بودید؟
قلدر یا قد نبودم، ولی به هر حال در محله مان شر بودم. مثلا اگر بچه ها در حال فوتبال بودند، وقتی من می آمدم دو مرتبه یار کشی می شد!


بچه چندم خانواده هستید؟
بچه اول. میان برادران و خواهرانم، من بی دین ترین آنها هستم! آقا سعید ما فوق العاده متدین است. خواهرم فاطمه هم متدین است ولی بیشتر در حوزه عرفان و این گونه مسائل است. خواهر دومم هم که عربی درس می دهد یک خانم کاملا با حجاب کامل است. از نگاه مادرم، من بی دین ترین بچه خانواده هستم! مادرم از این بابت رنج می برد و اگر الان بیاید شما را ببیند، به شما می گوید: «دعا کن صادق به راه راست هدایت شود»! آن وقت اگر شما من را نشناسید، فکر می کنید یا بنده شراب خوار هستم یا اینکه در کار قاچاق هستم! باورتان نمی شود ایشان راجع به فرزندش صادق زیبا کلام صحبت می کند.
البته این را به شما بگوییم که من همیشه با ایشان تماس تلفنی دارم. یکی از ویژگی های ایشان این است که همیشه در جلسه های مسجدی شرکت می کند. در این جلسه ها، معمولا هر چند وقت یک بار خانم ها به مادرم می گویند: حاج خانم! دکتر باز چیزی گفته است و بعد او سراسیمه با من تماس می گیرد، چون فکر می کند من را گرفته اند.


اینها را خصوصی به خودتان می گویند؟
نه، جلوی خودم به بقیه این حرفها را می زنند.


ناراحت نمی شوید از این حرف ها؟
نه راستش. قبول کردم که این حرف ها از فرط علاقه مادرانه ایشان است.


برادرتان سعید زیباکلام -استاد دانشگاه تهران-بر خلاف شما، هم کم اظهار نظر می کند و هم اینکه در گفت وگو کردن آدم بسیار سختی است. چرا؟
چون او فیلسوف است و آدم سختی است و هر یک کلام حرفی که می زند متوجه مقدمه، تبعات و موخره اش است. مثلا من خیلی راحت می گویم فلانی آدم خوشبختی است ولی ایشان اگر شما بگویی فلانی خوشبخت است می گوید: شما خوشبختی را چه تعریف می کنید؟ کاری می کند که شما به غلط کردن بیفتید که چرا این حرف را زدی!

  


در محله آب منگول به دنیا آمدید. آنجا را دوست دارید؟
حتما.

حاضرید الان بروید آنجا زندگی کنید؟
حاضر نیستم آنجا زندگی کنم. چون ترافکیش وحشتناک است؛ ولی برایم محله متبوعی است. اگربخواهیم از پائین شهر به خانه برگردم، حتما آن مسیر را انتخاب می کنم. بارها شده ناخودآگاه می بینم از خیابان مخصوص، دروازه قزوین، منیریه و ... به سمت خانه آمدم. دلیل اینکه آنجا زندگی می کردم این بود که با پدرم آبم در یک جو نمی رفت. البته ایشان کاری با من نداشت ولی در خانه مادر بزرگم راحت تر بودم. از سال 39 پدرم وضع مالی اش خیلی خوب شد و ما به نیاوران آمدیم. منتها من به دلایلی با مادر بزرگم و دایی ام در پائین بازارچه آب منگل زندگی کردم. الان یکی از تالمات زندگی ام این است که ایشان را از دست دادم. سال 1352 حدود 50 ساله بودند که به رحمت خدا رفتند.


وقتی خودتان پدر شدید، دغدغه های ایشان را بیشتر درک کردید؟
وقتی به اتریش رفتم، ما تازه همدیگر را پیدا کردیم. عجیب در آن دوران این بود که هفته ای یک بار به هم «نامه نگاری های مفصل» داشتیم. ایشان متدین بود ولی مصدقی بود. یکی از دلایلی که ایشان من را به خارج از کشور فرستاد این بود که نمی خواست ایران درس بخوانم چون فکر می کرد وارد مسائل سیاسی می شوم. البته ایشان درست فکر می کرد چون احتمالش بود وقتی به دانشگاه بروم، به چریک های فدایی خلق یا سازمان مجاهدین بپیوندم.


کدام خصوصیت پدرتان را دوست دارید؟
به مقدار زیادی ساده زیست بود. ضمن اینکه اصلا برایش مهم نبود که دیگران درباره او چطور فکر می کنند. فکر می کنم این خصوصیتی است که از ایشان به من ارث رسیده است چون خیلی برایم مهم نیست که بقیه درباره ام چی فکر می کنند.


سابقه یاس فلسفی دارید؟

نه، ولی یک اتفاقی در زندگی ام افتاد؛ در دهه 40 مارکسییم در میان بچه های دانشجوی ایرانی خارج از کشور محبوبیت داشت. زمانی که در اتریش دانشجو بودم من هم به شدت تحت تاثیر این نظریه بودم. دو استاد داشتم که یکی از آنها اصول مقدماتی جورج پلیبسر را درس می داد و یکی هم فلسه فوئر باخ. در یک مقطعی به جایی رسیدم که نمی توانستم خدا را قبول کنم؛ پنج شش ماه بی خدا شدم و دیگر نماز هم نمی خواندم؛ ولی بدون اینکه مطالعه کنم، برگشتم. فکر می کنم دلیل این اتفاق این بود که به هر حال من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم.


مهمترین دغدغه سال های جوانی تان چه بود؟
انقلاب کردن.


بزرگترین اشتباهتان در آن دوران؟
نمی توانم بگویم چی بوده است. چون ممکن است متهم به خود خواهی شوم. ولی اگر به عقب برگردم خیلی از کارها را دوباره انجام می دهم دوباره ابتدا مهندسی می خوانم. بعد وارد علوم انسانی می شوم. دلیلش هم این است که الان تفاوت من با همکارانم در این است که من ذهن منطقی پیدا کردم. تو ناخودآگاه در مهندسی یاد می گیری حرف مفت نزنی. یاد می گیری 1+1 می شود 2 و تو نمی توانی از کنار این ساده بگذری. فکر می کنم مسیرم را درست آمدم.


شغل مورد علاقه کودکی تان چه بود؟
دو شغل را دوست داشتم. یکی اش روحانی شدن بود که منجر به اختلاف شدید من با پدرم شد.


شغل دومی که علاقمند بودید چه بود؟
اول و دوم راهنمایی که بودم، تبریزی ها یک سری بنزهای خیلی قشنگ و شیک از آلمان آوردند و تی بی تی را تاسیس کردند و برای اولین بار، راننده ها باید یونیفرم خاص تنشان می کردند. عینک آفتابی می زدند و من چه عشقی می کردم وقتی این راننده ها را می دیدم. با خودم می گفتم یک روزی می شود من پشت این ماشین بنشینم و عینک را به صورت بزنم؟! من عاشق این شغل بودم.


راستی چه شد که روحانی نشدید؟
وقتی وارد دبیرستان شدم تحت تاثیر داماد خاله ام آقای سید علی اصغر هاشمی اولیا مدیر مدرسه علمیه چیذر، می خواستم به قم بروم و طلبه بشوم.


چه خصوصیاتی در رفتارشان بود که شما را جذب کرد؟
ایشان فوق العاده آدم اخلاقی و با محبتی است. من تابستان ها نزد ایشان دروس دینی می خواندم. این روند تا جایی ادامه پیدا کرد که من تصمیم گرفتم دیگر به دبیرستان نروم.


پس چه شد که قم نرفتید؟
پدرم با همه وجود مخالفت کرد. پدرم آدم متدینی بود ولی با روحانیت آبش در یک جو نمی رفت.


یعنی ملی-مذهبی بودند؟
بله. متاسفانه ایشان خیلی روحانیت را قبول نداشت.


کمترین نمره دوران تحصیلتان در چه درسی بود؟
دوران دانشگاه که مهندسی می خواندم، بدترین نمراتم در ترمودینامیک بود. ترمودینامیک یکی از بنیان های مهندسی است این درس مثل شعر حافظ سهل و ممتنع است. به تعبیری، آسان است ولی یک مرتبه پیچیده می شود. من هم ترمودینامک را نمی فهمیدم ولی نکته جالب ماجرا این بود که در این درس بالاترین نمره را گرفتم. ولی به لحاظ اخلاقی کار درستی نکردم چون فکر استاد را با حدس زدن درباره اینکه چه سوالاتی را احتمالا مطرح می کند، می خواندم.


یعنی درستان را حفظ می کردید؟
دقیقا؛صورت مساله و جوابش را حفظ می کردم و اگر مساله ای طرح می شد می دانستم جوابش چیست.


بعد از تحصیل چه زمانی برگشتید ایران؟
من سال 52 بعد از 7 سال به ایران برگشتم، 26 یا 27 ساله بودم. مدتی بعد پدرم به رحمت خدا رفت. بعد دوباره به انگلیس برگشتم. من آن سال فوق لیسانسم تمام شده بود و برای دکترا ادامه دادم. سال 52 در زمان برگشتم ساواک از من تعهد گرفت که فعالیت سیاسی نداشته باشم. سال 53 که به ایران آمدم، خرداد بود که در فرودگاه مرا به اتاقی بردند و خیلی محترمانه پاسپورتم را گرفتند و بعد گفتند سوء تفاهمی بوده که رفع می شود، چون شما به تعهداتتان عمل کردید. بعد از من پرسیدند: چه زمانی می خواهید برگردید؟ بنده هم مثل آدم های عقب افتاده گفتم: یک ماه و نیم دیگر!

 

از آن بعد تحت تعقیب قرار گرفتید؟

بله، آن فرد یک آدرس به من داد که بعدا فهمیدم مرکز ساواک بود. اما مساله این بود که آنها قصد داشتند من را دستگیر کنند و از فرودگاه یک تیم تعقیب و مراقبت من را دنبال می کردند و هر کس را می دیدم، در لیست قرار می گرفت. تیر ماه وقتی در حال خداحافظی بودم با خودم گفتم بروم پاسپورتم را بگیرم. روزی که رفتم ابتدا کمی شک کردم که این مکان شبیه اداره نیست، ولی به این موضوع توجه نکردم. آنجا به من گفتند آقای مهندس! پاسپورتتان را به یک اداره دیگر فرستادیم و برای اینکه تسریع در کار شما شود، ما شما را همراهی می کنیم. ما سوار یک اتومبیل پیکان شدیم. بعد دیدم یک نفر سمت راست و یک نفر سمت چپ من نشست. برای یک لحظه که درب داشبورد را باز کردند، یک اسلحه دیدم. من کلا از اسلحه هم می ترسم و هم متنفرم. وقتی انگلیس بودم، در کتابچه هایی می خواندیم که فلان فرد را ساواک گرفته و بیرون شهر رهایش کردند. تنها خوشحالی من این بود که خارج از شهر نمی رفتم. یک لحظه به شک خودم لعنت فرستادم و گفتم: بعد از گرفتن پاسپورتم از این دو نفر حلالیت بطلبم. نزدیک های میدان فردوسی که رسیدیم آنها آقای مهندس گفتن را کنار گذاشتند و خیلی جدی به من گفتند سرم را ببرم پایین! تا من آمدم بگویم یعنی چه؟، یکی از آنها سرم را هل داد و یکی دیگر چیزی روی سرم انداخت. من را به جایی بردند که بعدا فهمیدم کمیته ضد خرابکاری ساواک بوده است. از تیر 53 تا شهریور 55 در زندان بودم.

 

زندان اوین بودید؟

مدتی در اوین بودم، یک مدت هم زندان قصر بودم.


اتهامتان چه بود؟
به اتهام اقدام علیه امنیت کشور محکوم به سه سال زندان شدم. وقتی بیرون آمدم با خودم تعهد کردم دیگر مسائل سیاسی را کنار بگذارم. چون یک سال از درسم باقی مانده بود، به آنها گفتم اجازه دهید، برای ادامه تحصیلم خارج از کشور بروم. ساواک گفت نمی شود. بعد از اصرار و خواهش من، آنها پیشنهاد کردند با آنها همکاری کنم. آن وقت، یکی از زمان هایی بود که من از خودم بدم آمد.با خودم گفتم به جهنم. با آنها تماس نگرفتم ولی آنها با من تماس می گرفتند. در نهایت تصمیم گرفتم در ایران بمانم.
آن زمان کسانی که بیش از یک سال محکومتی در امور دولتی داشتند، نمی توانستند در مشاغل دولتی استخدام شوند. منتها یواش یواش حقوق بشر کارتر شروع به حرکت کرده بود. به من گفتند خارج نمی توانی بروی ولی می توانی در داخل کشور فعالیت کنی. من هم بلافاصله رفتم و تقاضای استخدام در پلی تکنیک، شریف و دانشگاه تهران را دادم. هر سه دانشگاه من را پذیرفتند ولی من دانشکده فنی را انتخاب کردم. بلافاصله ساواک از موضوع مطلع شد و به من گفت برو دانشگاه ملی (شهید بهشتی). منتها شرایط به سرعت از نیمه دوم سال 55 بهبود پیدا می کرد و همان سال عید نوروز آقای کروبی و عسگر اولادی مورد عفو قرار گرفتند. در نهایت در دانشکده فنی ماندم. مادرم می گفت باید ازدواج کنی، ولی نشد و ماجرا خورد به سال 56 و من هم درگیر جریانات انقلاب شدم. در نهایت سال 59 با همسرم آشنا شدم.


چطور با همسرتان آشنا شدید؟
سنتی ازدواج کردم. مادرم که پای ثابت جلسات مذهبی زنانه است، کاندیدایش را از آنجا انتخاب کرد. من هم پذیرفتم. خانمم فارغ التحصیل ادبیات انگلیسی بود و از من هم خیلی متدین تر بود.


چطوری پس شما را قبول کردند؟!
خوب شاید متوجه شد که من زندیق هم نیستم (با خنده) و چیزهایی برای خودم دارم. منتها ما می خواستیم با هم بیشتر صحبت کنیم و همدیگر را بشناسیم ولی بار دوم یا سوم بود که به منزل ایشان رفتیم پدر ایشان آمد و گفت: «ببینم شما چقدر دیگر می خواهید صحبت کنید؟!» ( با خنده)


حرفهایتان چه بود؟
صحبت می کردیم که دنیا، کائنات، هستی، بشریت چطوری باشد. حرف های ما در مورد جنگ، گذشته من و زندگی ایشان بود.


چه چیزی در وجود ایشان بود که شما را جذب کرد؟
ایشان سنگین و باوقار بود و من این را دوست داشتم. یک جورهایی هم خلقیات فمنیستی داشت و معتقد بود که زن نباید زیر دست مرد باشد. من هم معتقدم خوب است که زن از خودش شخصیتی داشته باشد.


مهریه همسرتان چقدر بوده؟
اگر اشتباه نکنم، یک سفر حج بود که سال 76 رفتیم.


وقتی برای اولین بار خانه خدا را دیدید حستان چه بود؟ 

خوب نیست این را بگویم، ولی آن قدر خسته بودم که فقط می خواستم بخوابم؛ چون ما مدینه اول بودیم و هر بلایی که می توانست سر کاروانمان بیاید، آمد. وقتی مکه رسیدم فقط می خواستم بخوابم. مهمترین دستاورد سفر حج این بود که باعث شد احترامم به اهل سنت بیشتر شود.


راستی تفاوت سنتان با همسرتان چقدر است؟
7 سال. ما اواخر سال 59 ازدواج کردیم و برای ماه عسل به کرمانشاه رفتیم.


چرا کرمانشاه؟
آن زمان عضو شورای سرپرستی بنیاد جنگ زدگان و مسئول بازرسی اش بودم. آن زمان، مسئولیت مهمی بود و با دو میلیون جنبگ زده سر و کار داشتم. در ماه عسل هم حسابی درگیر کار جنگ بودم. برای ماه عسل رفتیم به طرف گیلان غرب و سر پل ذهاب. همسرم بعدها به من گفت خاطره بدی از آن سفر داشت. چون در محل استقرارمان، میان یک مشت پتو فانوس بودیم و همان شب هم کرمانشاه بمباران شد. فردایش هم وضع بدتر شد.

 

 

سیاست در زندگی شخصی تان حضور دارد ؟
اگر معنای اش politic باشد، وجود ندارد.


اولین تجربه برد –برد در زندگی تان چه بوده است؟
نمی دانم.

گفتید  در زندگی شخصی تان سیاست حضور ندارد. حالا سوالم این است که سیاست شما در زندگی شخصی چیست؟ 
به خانواده ام زور نمی گویم. آنها من را آدم دموکراتی می دانند. دختر بزرگم سارا دوران دانشجویی اش مسئول بسیج دانشکده اش بود.


با شما اختلاف نظر دارد؟ 
خوب وقتی کسی مسئول بسیج است، با صادق زیباکلام اختلاف نظر پیدا می کند. اما چون معتقد بودم این اعتقادش است، اشکالی به رفتارش نمی دیدم. ولی هر چه زمان از سال 88 گذشته است، دخترم به من نزدیک تر شده است. من مواضعم ثابت بوده است ولی او از شور مسئول بسیج دانشکده اش افتاده است. البته هنوز هم راهیان نور می رود.


زهیر توکلی به عنوان همسر دخترتان درعقاید سیاسی ایشان تاثیر گذاشته است؟
بله.


با دامادتان، اختلاف نظر دارید؟
نه خوشبختانه. چون ایشان خیلی سیاست زده نیست.


شخصیتی که روی زندگی تان تاثیر گذاشت؟
یکی از اساتید دانشگاه برادفورد به نام پرفسور تام گلهر و مرحوم شیخ الاسلامی یکی از همکارانم.


بچه های شما خواستند خارج از کشور بروند تحصیل یا زندگی کنند؟
یکی از دخترانم یک مشکل اساسی دارد و می گوید شما برای چی به ایران برگشتید؟! چون سال 70 دانشگاه برادفورد ازمن دعوت به همکاری کرد و من هم این دعوت نامه را مثل آدم های عقده ای قاب کردم و در دفتر کارم گذاشتم! آخرین دخترم لیلا می گوید: چرا شما به ما فکر نکردی؟ من هم به او می گویم اگر این قدر علاقمند هستی برو.


به نظرتان حس مردم نسبت به زندگی کردن بچه های مسئولان در خارج از کشور چیست؟ 
حس خوبی نیست. ولی آنها کار بدی نمی کنند. چرا نباید بروند و تحصیل کنند. من اگر در ایران زندگی کنم. نمی خواهم سر آدم ها را کلاه بگذارم و بحث خاک و وطن و... را طرح کنم. مساله این است که ایران را دوست دارم. اگر دوست نداشتم می رفتم.


حستان نسبت به تهران علاقه است؟
دوستش دارم چون جایی است که در آن بزرگ شدم.

 

در ایران شهر مورد علاقه شما برای زندگی کجاست؟
از رشت خیلی خوشم آمده است.یکی از عادات من این است که از منزل تا دانشگاه می دوم. رشت برای دویدن خیلی جالب است چون مسطح است. بعد هم جایی که نزدیک دریا و آب باشد را فی الواقع دوست دارم. بنابراین اگر روزی دیگر نخواهم در تهران باشم، فکر می کنم به رشت بروم.

 

کارگردان موردعلاقه تان؟
باید پیش شما یک اعترافی بکنم که شرم آور است! من سینما باز و فیلم باز نیستم. من از آن تیپ آدم هایی هستم که سینما را هیچ وقت برای سرگرمی نرفتم. یعنی اگر می رفتم فیلمی را می دیدم، به این دلیل بود که درباره اش مساله داشت. ولی مدتها است که متاسفانه نمی توانم فیلم ببینم.


آخرین فیلمی که دیدید مربوط به چه زمانی است؟
سال 56 بود که فیلم دیوانه ای از قفس پرید جک نیکلسون را دیدم. این فیلم نشان می دهد که در جامعه چه کسی دیوانه است. آن فیلم یکی از کارهایی بود که می خواستم آن را ببینم چون کلی مطلب درباره اش خواندم.


یعنی بعد از سال 56 دیگر فیلم ندیدید؟!
چرا. مثلا آژانس شیشه ای حاتمی کیا را تصادفی دیدم.


فیلم را دوست داشتید؟
خیلی خوشم آمد. یک جورهایی بیان واقعیت بود. جنگ را مقدس نکرده بود و نگفته بود کسانی که به جبهه رفتند ابر انسان بودند. فیلم خوب بود. فکر می کنم یک جورهایی سرخوردگی رزمنده ها را نشان داد. شخصیت حاج کاظم خیلی برایم جالب بود.


الان شخصیت هایی مثل حاج کاظم در اجتماع مان داریم؟
حسین الله کرم خدا وکیلی این طوری است. با افکار و عقایدش صد درصد مخالفم، ولی خیلی دوستش دارم.


به جز آژانس شیشه ای، فیلم دیگری ندیدید؟
چرا. سال 83 خبرنگاری به من گیر داده بود که راجع به فیلم های کیمیایی می خواهم با شما مصاحبه کنم و من هر قدر می گفتم اصلا اهل سینما نیستم و آخرین فیلمی که دیدم سال 56 بوده، او قبول نمی کرد. براساس آن قاعده کلی «با آدمها بحث نکن» قبول کردم. بعد مجبور شدم تمام فیلم هایی کیمیایی قبل و بعد از انقلاب را ببینم. منتها خبری ازآن خانم نشد و فکر کنم به خارج از کشور رفت.


قیصر را دوست داشتید؟
اتفاقا از فیلم خوشم آمد.


پس گوزنها را هم دیدید؟
بله.


نویسنده مورد علاقه تان؟
بزرگ علوی


از نویسنده های معاصر آثار کسی را خواندید؟
نه راستش با نویسنده های جدید آشنا نیستم.یک جورهایی عقربه ساعت برای من روی 22 بهمن 57 مانده است. ساعت 2 بعد اظهر که اعلامیه تسلیم شدن ارتش پخش شد. من از آن به بعد نتوانستم جلو بیایم.


یعنی فکر تان در آن دوران مانده است؟
آره. یعنی اگر من را محکم بگیرد و تکان بدهید، چیزی که به دست می آورید، همه مربوط به 22 بهمن سال 57 است.


پس چطور با جوانها ارتباط برقرار می کنید؟
به آنها می گویم شما خیلی لوس و ننر هستید! منتها چون صادقانه با آنها برخورد می کنم، می پذیرند. ببین! دلیلی ندارد من مجیز آنها را بگویم. چون نه به رای آنها نیاز دارم و نه می خواهم آنها به خیابان بیایند و برای من شعار بدهند، بنابراین خیلی راحت با آنها صحبت می کنم.


پس شما هم مثل خیلی اساتید، دانشجوهای قدیمی تر را بیشتر دوست دارید؟
دانشجوهای قدیم درس را جدی تر می گرفتند. متاسفانه بچه های جدید هر چه می گذرد، پوچ تر و بی محتوا تر می شوند.


یعنی در میان دانشجویانتان استعداد سیاسی نمی بینید؟
چرا هستند ولی متاسفانه آنها هم که استعداد سیاسی دارند، گیج هستند. نمی دانند چی به چی است.


خواننده مورد علاقه تان؟
محمد اصفهانی. تهرانی های قدیم می گفتند فلانی دو دونگ صدا دارد. فکر می کنم محمد اصفهانی دو دونگ صدا دارد. البته از برخی از ترانه های شهرام ناظری هم انصافا خوشم می آید.


با شجریان و افتخاری ارتباط برقرار نمی کنید؟
متاسفانه نه.


نویسنده ای که در جوانی روی شما تاثیر گذاشت شریعتی بود؟
بله. نسل ما خیلی از شریعتی تاثیر گرفت.


فقیه مورد علاقه تان؟

آیت الله سیستانی.


فیلسوف مورد علاقه تان؟

نمی دانم.


شاعری که کارهایش را دنبال می کنید؟

از کارهای قیصر امین پور خیلی خوشم می آمد. این شعرش را خیلی دوست دارم. 
ای دل همه رفتند و تو ماندی تنها- بارت همه ناله بود و کارت همه آه 
کوتاه کنم قصه که این عمر دراز- از چاه به چاله بود و از چاله به چاه


به حافظ سر می زنید؟
اهلش نیستم.


آخرین بار هدیه ازچه کسی گرفتید؟
هدیه خبرآنلاین و هنوز هم بازش نکردم.


اهل استفاده از عطر هستید؟
نه.
دوران عقدتان هم این کار را نمی کردید؟
نه.


به فوتبال علاقمند هستید؟

نه راستش را بخواهید.


پس چرا در یکی از مصاحبه های اخیرتان برای تعریف روابط سیاسی در آستانه انتخابات از بارسا و رئال مادرید اسم بردید؟
برای اینکه احساس کردم مفهومی را که می خواهم بگویم، با اسم بردن از تیم های معروف جا می افتد.


رابطه فوتبال با سیاست چیست؟
رابطه ای بین آنها نمی بینم.


با آدمهای پر حرف چطور رفتار می کنید؟
کاری می کنم که آنها احساس کنند من عقب افتاده هستم و حرف زدن با من فایده ای ندارد.


غذایی که خیلی دوست دارید، چیست؟
املت را خیلی دوست دارم. باقالی پلو با گوشت ماهیچه را خیلی دوست دارم. باقلا قاتق را هم خیلی دوست دارم.


شایعه ای که بار اول شنیدید و بعدا فهمیدید اشتباه بوده است؟
الان نمی توانم چیزی بگویم.


کار نکرده زندگی تان چیست؟
n+1 کار ناکرده دارم. دوست دارم خاطرات دانشگاه تهران را بنویسم. کتابی به دکتر محمد ملکی نوشتم و می خواهم آن را تمام کنم. مایلم کتابی درباره اینکه چرا آمریکا ستیزی در ایران به وجود آمد، بنویسم. البته حدود 150 صفحه ای در این باره نوشتم، ولی هنوز تمام نشده است. می خواهم کتابی درباره مصدق بنویسم و فکر می کنم اقدامات او بعد از ملی شدن صنعت نفت درست نبود. درباره نفت و اینکه آیا انگلیسی ها درباره آن طرحی داشتند هم تصمیم دارم کاری انجام دهم.


شما را چطور می شود عصبانی کرد؟
خیلی راحت؛ انجام دادن کارهایی که برایم جالب نیست عصبانی ام می کند. بی احترامی به شخصیتم، عصبانیم می کند ولی اصلا نشان نمی دهم.


از چه تعارفی خوششتان می آید؟
از تعارف به خصوصی خوشم نمی آید ولی وقتی آدمها تعارف می کنند و مودبانه صحبت می کنند،خیلی برایم متبوع است.


نظرتان درباره عبارت «التماس دعا» در محاورات روزانه چیست؟

اصلا دوست ندارم. اگر هم به کسی بگویم، قلابی می گویم.


دوست ندارید بقیه برایتان دعا کنند؟
به جز مادرم، دوست ندارم کس دیگری برایم دعا کند.

تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل