بازدید 8560

خلاصه بگم! حسيني هستيم و حسيني عمل مي‌كنيم

بعد از اينكه بچه‌ها را كاملا توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد. يكي فرياد زد: برادران قدر اين لحظه‌هاي خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير آفتاب داغ، آمده‌ايد تا براي اسلام فداكاري كنيد، اين توفيق هر كسي نمي‌شود. برادران، خدا نصيب هركسي نمي‌كند كه مثل حضرت علي(ع) روزه اش را با شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد، بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه باشد پيش ائمه معصومين و پيش خدا.
کد خبر: ۱۳۵۷۷۸
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۴ 12 December 2010
سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ روز هشتم مهرماه سال 1338، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب‌الزمان(عج) نخستين فرزند خانواده متدين و رنج كشيده پيچك ديده به جهان گشود. او را غلامعلي نام نهادند. در سن 5 سالگي وارد دبستان شد و تا كلاس اول راهنمايي را، چون ديگر همسن و سالانش به درس و بازي گذراند و در اين ايام بود كه توسط يكي از معلمانش با مسائل سياسي زمان خود آشنا شد و به ماهيت دستگاه جابر پهلوي پي برد.

از آن پس، بخشي از وقت خود را به تحقيق و جست‌وجو درباره نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني(ره) و ظلم و فساد دستگاه حاكم اختصاص داد و پس از مدتي، خود دست به كار شد و به كار تهيه و توزيع اعلاميه‌ها و شعارنويسي پرداخت. در سال 55 وارد كلاس‌هاي تفسير قرآن شهيد شرافت شد و در كلاس‌هاي آقاي مهذب و آقاي كاظمي كه از اساتيد اصول عقايد و قرآن به شمار مي‌رفتند، شركت كرد. وي در كنار ادامه تحصيل كلاسيك به يادگيري دروس حوزوي نيز همت گماشت و دروس مقدماتي را به اتمام رسانده و به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.

پس از اخذ ديپلم رياضي، در كنكور ورودي دانشگاه‌ها شركت كرد و در دانشكده انرژي اتمي قبول شده و تحصيلات عالي خود را در اين دانشگاه آغاز كرد. در همين ايام با ورود به گروه‌هاي اسلامي مبارز، به فعاليت‌هاي ضد رژيم خود وسعت بخشيد و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.

برادرش از اين ايام مي‌گويد:

بهمن سال 56 بود كه روزي من به سراغ كتابخانه غلامعلي رفتم و مشغول جست‌وجو در ميان كتابها شدم. يك كتاب را كه باز كردم، ديدم كه يك كلت كمري را با مهارت جاسازي كرده است. اين مساله را در خفا به او گفتم و او شروع كرد به دادن زمينه‌هاي سياسي به من و گفت كه بچه‌ها دارند براي مبارزه مسلحانه آماده مي‌شوند. بعدها ديگر جريان فعاليت‌هاي نظامي‌اش را از من پنهان نمي‌كرد. 3ماه بعد با يك مسلسل به خانه آمد.

يكي ديگر از اقدامات او، طراحي ترور خسرو داد، فرمانده هوانيروز بود كه آن را با دقت آماده كرده بود، اما در مرحله آخر، پيش از انجام ترور، براي دريافت اجازه از حضرت امام با نماينده ايشان تماس گرفت و پس از بررسي جوانب و عواقب كار و اطلاع از عدم رضايت نماينده حضرت امام، غلامعلي بدون هيچ اصراري طرح را لغو كرد. در زمان ورود حضرت امام، به كميته استقبال پيوست و با توجه به آموزش‌هايي كه ديده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هرگونه تحركات احتمالي دولت بختيار و پسمانده‌هاي رژيم طاغوت در جهت اخلال و خرابكاري، از آنجا محافظت كند. پس از آن نيز اسلحه‌اش را برداشت و در زد و خوردهاي 3 روزه انقلاب از 19 تا 22 بهمن، در خيابان تهران‌نو و پادگان نيروي هوايي، به صورت شبانه‌روزي حضور پيدا كرد و به مقابله مسلحانه با آخرين عوامل رژيم پهلوي پرداخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با فرمان تشكيل جهاد سازندگي، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفري به حوالي تهران، راهي سيستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن كارهاي بدني، به شغل معلمي نيز مشغول شد.

با تشكيل سپاه پاسداران، غلامعلي پیچک جزو نخستين نيروهايي بود كه به اين نهاد انقلابي پيوست و در سپاه خيابان خردمند در كنار عزيزاني چون حاج احمد متوسليان، شهيد رضا قرباني‌مطلق، شهيد محمد متوسلي و شهيد حاج علياصغر اكبري مشغول به فعاليت شد و فرماندهي پاسداران مستقر در اين مقر را به عهده گرفت و در همين حال، به تدريس در مدارس يكي از مناطق محروم تهران (شميران نو) نيز مشغول بود. مدتي هم مسئوليت حفاظت از جان شهيد مطهري را برعهده داشت و در زمان حيات او و پس از شهادتش، 3بار مورد سوءقصد گروه‌هاي چپ قرار گرفت.

با شروع قايله كردستان، غلامعلي هجرت بزرگ زندگي خويش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضدانقلاب شد. در پاكسازي شهر سنندج و شكستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده‌اي را ايفا كرد و پس از آن به بانه شتافت. اين شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و يارانش، موفق به شكستن اين محاصره و پاكسازي شهر بانه شدند. در جريان اين پاكسازي، غلامعلي پس از يك درگيري با ضد انقلاب به طور معجزه آسايي نجات يافت و از ناحيه 2دست و پا مجروح و به تهران اعزام شد.

ارتباط بي‌سيم با مركز قطع شده بود؛ به اين ترتيب بايد برمي‌گشتيم و فعلا قيد پاكسازي روستاي مورد نظر را مي‌زديم. منتظر بوديم 2 نفر از بچه‌ها را كه فرستاده بوديم بالاي تپه برگردند تا ما هم راه بي‌فتيم. 20دقيقه‌اي فرصت داشتيم، خيلي نگران بودم. 20دقيقه برايم مثل يك سال گذشت. سعي كردم خودم را با تماشاي مناظر اطراف سرگرم كنم. كوه‌ها و تپه‌ها و حتي تخته‌سنگ‌ها و خورده‌سنگ‌ها، عجيب داشتند نگاهمان مي‌كردند و هرچه بيشتر مي‌ديدند، تعجبشان افزون‌تر مي‌شد، تقصيري هم نداشتند آخر براي نخستين بار بود كه ما را مي‌ديدند و براي نخستين مرتبه بود كه چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه اين تعجب ذره‌اي در آرامش و متانت طبيعت تاثير نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جايش ايستاده بود و اين بزرگترين درسي است كه طبيعت مي‌تواند به انسان بياموزد. آيه المومن كالجبل الراسخ (مومن همانند كوه استوار است) مصداق همين صبر، ثبات، ايستادگي و استقامت در مقابل رخدادهاست.

عادت داشتم هر موقع حديث يا آيه‌اي يادم مي‌آمد، آن را به غلامعلي مي‌گفتم تا بدانم او در اين مورد چه مي‌داند و برداشتش چيست. بعضي وقت‌ها سر همين كار، ساعت‌ها به بحث مي‌نشستيم اما هميشه به نتيجه واحدي مي‌رسيديم. رو به غلامعلي كردم و صدايش زدم غلامعلي!
بله
مي‌گم المومن كالجبل الراسخ يعني چه؟
تو هم خوب ذوقي داري‌ها! هر برنامه‌اي كه پيش مي‌ياد يه چيزي تو آستينت داري كه بگي! يادته رو تپه ابوذر هم كه بوديم اون خطبه حضرت علي رو گفتي؟ خيلي جالب بود.

اما تو اين جمله‌اي كه گفتي مطلب اصلي جبل راسخ هستش كه بايد معنيش رو فهميد. عقيده تو هم حتما اين نيست كه منظور معني تحت اللفظي كلمه يعني كوه استوار است؟ آخه اگه همين كوه‌هاي به ظاهر استوار كه مثل شاخ شمشاد اينجا ايستادن رو بخواي ببري توي يك صحراي بي‌آب و علف و آب را هم به‌روشون ببندي ديگه از استواري مي‌افتند. اگه انبوهي از دشمن محاصره‌شون كنند از استواري مي‌افتند، اگه طفل 6 ماهشون رو جلوشون شهيد كني از استواري مي‌افتند، اگه نوجوان 14سالشون رو شهيد كني از استواري مي‌افتند، اگه دست‌هاي برادرش رو قطع كنند و بعد هم به شهادتش برسونند از استواري مي‌افتند، اما امام حسين (ع) نه تنها اينها رو داد بلكه...

بچه‌هاي ديگر هم داشتند همراه من به دقت به حرف‌هاي غلامعلي گوش مي‌دادند.

هر كدوم از ياران امام حسين (ع) كه شهيد مي‌شدند، چهره امام بشاش‌تر و بر افروخته‌تر مي‌شد و چون حس مي‌كرد دارد به خدا نزديكتر مي‌شود، سبكبال‌تر و پر تحرك‌تر مي‌شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسين(ع) رسيد و تن بي‌سرش رو لشكر يزيد به‌خيال خودشون فاتحانه زير سم اسب‌هاشون گرفتند و خيمه‌هاي اهل بيت نشون داد كه جبل راسخ يعني چه! و صحنه كربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترين پيروزي تمام تاريخ اسلام مي‌دونند. گرچه اون موقع همه مسلمون‌ها فكر مي‌كردند فاتحه اسلام خونده شده و ديگه ابر كفر جلوي خورشيد حق رو گرفته و كار تموم شده، اما مي‌بينيد كه جوشش همون خون بعد از 1300 سال الان چطور داره اثر خودش رو مي‌كنه! حداقلش اينه كه ما هر كدوم از يه گوشه‌اي و از سر يه كاري بلند شديم، اومديم اينجا كه بگيم ما اومديم به نداي هل من ناصر ينصرني حسين (ع) لبيك بگيم، مگه نه؟

الله اكبر... خميني رهبر. صداي يكپارچه بچه‌ها دشت و كوهستان را پر كرد و الله اكبرها چند مرتبه بين كوه‌ها پيچيد و هر بار صدايش به‌گوشمان رسيد، تكبير كوه‌ها از تكبير بچه‌ها خيلي ضعيف‌تر بود و انگار از صحبت‌هاي غلامعلي شرمنده شده و دريافته بودند كه جبل الراسخ كيست.

غلامعلي رو به بچه‌ها كرد و ادامه داد: اگر تكبير شما براي تاييد حرف‌هاي من است، بايد بگويم نتيجه‌گيري صحبت‌هايم هنوز مانده! اگر ما به اين حركت امام حسين(ع) مومن هستيم و معتقديم كه در خط امام حسين(ع) حركت مي‌كنيم، بايد واقعا حسيني باشيم نه يك ذره كمتر و نه يك ذره بيشتر. زمان را بايد هميشه محرم فرض كنيم و همه زمين را كربلا و هر روز را عاشورا و در اين عاشوراهاي مكرر، شتابان به دنبال رويارويي با جبهه كفر و ظلم باشيم. در هر چهره‌اش جلويش بايستيم، يا شكستش دهيم يا اينكه حسين(ع)گونه خونمان را بر زمين بريزيم و فريادگر مظلوميت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشيم. الان هم كه اينجا هستيم همين است. ممكنه در راه كمين کرده باشن و هر 45 نفرمان را هم سر ببرند و اين را ضد انقلاب بگذارد توي بوق و بگويد كه ما داغونشان كرديم و 45 نفرشان را كشتيم و چه و چه! اما اين براي آنها پيروزي نيست! شكست است، چراكه كردستان آنقدر در حاكميت طواغيت بوده كه همه‌چيز، حتي دين هم در اينجا مسخ شده و اين خون‌هاي ما است كه خاك كردستان را تطهير مي‌كند و فضا و هوايش را عطرآگين مي‌سازد و لاله‌هايي كه در كردستان مي‌پروراند، جوان‌هاي آينده كرد هستند كه راهشان را اسلام اصيل قرار خواهند داد و اداي حق اين خون‌هايي كه همه‌جاي كردستان را رنگين كرده، است.

خلاصه بگم! حسيني هستيم و حسيني عمل مي‌كنيم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرين گلوله و اگر گلوله‌ها هم تمام شد با سلاح اصلي و آخرين، يعني خونمان، خط جهاد را متصل مي‌كنيم به خط شهادت.

اين‌بار ديگر فرياد تكبير بچه‌ها انگار مي‌خواست سقف آسمان را سوراخ كند و بالاتر برود.
حرف‌هاي غلامعلي خيلي گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچه‌ها مي‌نشست و روحشان را به آتش مي‌كشيد.



گرچه صحبت‌هاي غلامعلي كمي طولاني شد، اما هنوز بچه‌هايي كه بالاي تپه رفته بودند، به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اينكه بچه‌ها را كاملا توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد. يكي فرياد زد: برادران قدر اين لحظه‌هاي خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير آفتاب داغ، آمده‌ايد تا براي اسلام فداكاري كنيد، اين توفيق هر كسي نمي‌شود. برادران، خدا نصيب هركسي نمي‌كند كه مثل حضرت علي(ع) روزه اش را با شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد، بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه باشد پيش ائمه معصومين و پيش خدا.

قطار خودروها كم‌كم داشت آخرين پيچ منتهي به ده بويين‌سفلي را پشت سر مي‌گذاشت. احساس كردم آنجا چيزي كه مدتي بود در پي آن بودم، بسيار نزديك شده است. ماشين ما پيچ را طي كرد و پس از ماشين ما نوبت ماشين زيل بود كه داشت به پيچ نزديك مي‌شد. ناگهان با صداي يك انفجار، تيراندازي به طرف ستون شروع و يكباره همه‌جا مثل جهنم زير و رو شد. تا آن موقع، درگيري به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطرافمان آتش مي‌ريختند.

بچه‌ها به سرعت از ماشين‌ها بيرون پريدند و كنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تيري كه به بدنه ماشين‌ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بوديم. ناگهان سوزش و درد عجيبي در بدنم احساس كردم. خونم روي لباس‌هاي غلامعلي ريخت و از لاي چشم‌هاي نيمه بازم غلامعلي را مي‌ديدم كه داشت داد و فرياد مي‌كرد، اما اصلا نمي‌فهميدم چه مي‌گويد.  غلامعلي داخل ماشين بود و سعي مي‌كرد لوله تيربار گرينوفش را كه بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير كرده بود، بيرون بياورد. گلوله‌ها نيز بدون لحظه‌اي درنگ و بي‌محابا با ماشين اصابت مي‌كردند.

غلامعلي سرانجام موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون جهيد. او در كنارم روي زمين نشست. هنوز حرف نزده بودم كه صداي انفجار شديدي هر دوي ما را به كناري پرت كرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدي بود كه هيچ چيز ديده نمي‌شد. وقتي هوا كمي صاف شد، ديدم صورت غلامعلي خونين شده و از گوش او نيز خون مي‌آيد. غلامعلي بلند شد كه وضع بچه‌ها را بررسي كند. به محض برخاستن، تيري كه به دست راستش خورد او را بر جاي خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلا به روي خود نياورد. همه بچه‌ها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند. تيراندازي دشمن خيلي سبك شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند، فقط تك تيراندازي مي‌كردند.

به غلامعلي گفتم: وضع بچه‌هايي كه توي ماشين سيمرغ بودند، چطور است؟ آيا مي‌تواني آنان را ببيني؟ غلامعلي برخاست كه عقب را نگاه كند و وضع ماشين سيمرغ را بفهمد، باز هم به محض اينكه بلند شد، يك تير ديگر به همان دستش اصابت كرد.
انگار تيري بود كه به جگر من خورد! فرياد زدم غلام چرا حواست را جمع نمي‌كني؟
فرياد من بي‌جا بود، آخر غلامعلي تقصير نداشت. با اين حال او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: به چشم!

در همين لحظه صداي بلندگويي بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما مي‌دانيم شما روزه هستيد؛ ما هم روزه هستيم! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم و افطاري بخوريم.
تازه يادم افتاد كه همه روزه هستيم.

غلامعلي سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روي لبه گذاشت و رگبار گلوله‌ها را به طرفي كه صداي بلندگو مي‌آمد، روانه ساخت. اين نخستين و بهترين واكنش ما بود.

پيراهن غلامعلي را كشيدم و گفتم: اگر بتواني بچه‌ها را پخش كني تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم، خيلي عالي است!
گفت: پس من مي‌روم پيش بچه‌ها. راستي تو چكار مي‌كني؟ گفتم برو من هم پشت سرت مي‌آيم!
گفت: خيلي خب پس معطل نكن!

غلامعلي اين را گفت و جستي زد و از درون شيار بيرون رفت و شروع كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير 20متري او را بدرقه كردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه‌ها برساند.

تقريبا يك ساعت از درگيري گذشته بود كه ناگهان صداي حركت يك ماشين سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مي‌آمد. ماشين سيمرغ خيلي نزديك شده بود. جاي آن همه ترس و ناراحتي را اميد و خوشحالي گرفت. راننده ماشين سيمرغ، برادر شهبازي بود كه با 3 چرخ پنچر، با سرعت زياد به طرف بانه در حركت بود. گلوله‌ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نيروي كمك‌ هم از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد حالت تدافعي‌شان به يك حالت تهاجمي بدل شد. شدت گرفتن تيراندازي‌ها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران داشت.

تقريبا پس از 4 ساعت درگيري، از دور، آمدن ستون نيروهاي كمكي را احساس كردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، براي چند دقيقه، درگيري بسيار شديدي در گرفت، اما اين ضد انقلاب بود كه صحنه نبرد را خالي كرد و گريخت و تيراندازي‌ها آرام آرام كم شد.
نخستين مجروحي كه به طرف بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلامعلي را كه كاملا هم بيهوش بود، به بيمارستان آوردند.

شهيد پيچك پس از اندك معالجه‌اي به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لياقت، صلاحيت و ايماني كه از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهي منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت كوتاهي، شهيد بزرگوار، محمد بروجردي كه بسيار شيفته ابتكار عمل و تسلط وي بر امور نظامي شده بود، مسئوليت فرماندهي عمليات سپاه غرب را به عهده اين معلم جوان پاسدار گذاشت. روح بلند او و منش بزرگوارانه‌اش، موجب جذب بسياري از نيروهاي لايق و كارامد به سپاه غرب شد كه با كمك آنان عمليات بزرگي چون كلينه، سيدصادق و در دنباله آن، عملياتي بازي دراز را كه شخصا در طراحي آن نقش اصلي را بر عهده داشت با موفقيت هدايت كرد.

در تمام جلساتي كه با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوي فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مي‌گرفت و همين امر موجب همكاري بسيار موثر ارتش با سپاه شده بود. شهيد پيچك، در اوايل سال 60 به فكر انجام عملياتي گسترده براي آزادسازي بخش وسيعي از ارتفاعات ميهن اسلامي، از اشغال رژيم بعثي عراق افتاد و به همراه شهيد بزرگوار حاج علي موحد دانش، در حدود 5 ماه مشغول به شناسايي خطوط دشمن و طراحي عمليات چرميان، سر تنان، شيا كوه؛ ديزه كش، برآفتاب دشت شكميان، اناره دشت گيلان و مناطق ديگري در دشت گيلان غرب بود.

برادرها، شما امشب به جنگ با صدام مي‌رويد، براي اينكه حقي را بر جهان ثابت كنيد. حق دفاع از اسلام و سرزمين اسلامي ما كه مورد هجوم كفار و بيگانگان واقع شده و شما امشب براي اثبات اين حق، راهي تنگه قاسم‌آباد مي‌شويد. با توكل به خدا و استعانت از آقا اباعبدالله امان دشمن را ببريد. برادرها با وجود اينكه براي فتح اين ارتفاعات خون‌هاي زيادي داده شده، ولي ما هنوز نتوانسته‌ايم آنها را از وجود دشمن پاك كنيم. انشاءالله در اين عمليات با آزادي اين ارتفاعات استراتژيك، قلب امام را شاد خواهيم كرد. به محض اينكه غلامعلي براي سومين بار دعاي طلب شهادت را تكرار كرد، به طرفش رفتم و بي‌مقدمه بغلش كردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشك از چشمانم سرازير بود. با زحمت خودش را از من جدا كرد و با همان لبخند هميشگي گفت: چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟

غلام! هرجا كه بروي باتو مي‌آيم. بايد مرا با خودت ببري، تو را به خدا رويم را زمين نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقا اين دفعه فقط من و حاج علي مي‌رويم. آمدن تو هيچ لزومي ندارد، باشد براي دفعه بعد، اگر عمري باقي بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نيستي بري، ديگه به تو ربطي نداره.

اخم‌هايش رفت توي هم و خنده روي لبش خشكيد. با دلخوري گفت: نزديك به 5 ماهه كه من و علي و بر و بچه‌هاي ديگر داريم روي طرح اين عمليات كار مي‌كنيم، حالا مي‌خواهي به خاطر يك همچين موضوعي كار را نصفه‌كاره رها كنيم. با استفاده از امكانات بيت‌المال و به خطر انداختن جان بچه‌هاي مردم كار را به اينجا رسانديم، حالا مي‌خواهي چون يك عنوان را كه به من امانت داده بودند، از من پس گرفته‌اند، همه‌چيز را فراموش كنم. نه برادر من، من از اولش هم يك بسيجي ساده بودم و بس.

در همين زمان، حاج علي با چهره‌هاي خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده‌اش، به حسين كه لنگ لنگان خودش را به دنبال او مي‌كشيد، اشاره كرد و گفت: غلام، اين با پاي چلاقش يقه مرا گرفته كه من هم با شما مي‌آيم. اينكه همه جا به ما آويزون بوده، بگذار اين دفعه هم بياد، منطقه را هم مي‌شناسد، ضرري ندارد. خونش به پاي چلاق خودش.



لب‌هاي غلامعلي دوباره به خنده باز شد و در حالي كه به طرف حسين مي‌رفت، گفت: اگه توانست پا به پاي ما بياد اشكالي ندارد. مي‌تواني برادر من؟ متوجه نشدم حسين به او چه گفت كه غلامعلي با صداي بلند خنديد و حسين را در آغوش گرفت و از زمين بلند كرد و سر و صداي حسين بلند شد: اي بابا پدرم را در آوردي غلام! اين پا ديگه براي ما پا بشو نيست. امشب غلامعلي خيلي عوض شده بود. تا به حال چنين احساسي نسبت به او پيدا نكرده بودم، احساس اينكه اين آخرين باري است كه مي‌بينمش، ديوانه‌ام مي‌كرد. غرق در افكار خود بودم كه دستي به شانه‌ام خورد: اخوي ما رفتيم اگه ما را نديدي عينك بزن... فعلا عزت زياد، حلالمان كن. بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتيم. انگشترم را از انگشت در آوردم، كردمش به انگشت غلامعلي و در يك فرصت مناسب بي‌هوا دستش را بالا كشيدم و بوسيدم، تا دستش را عقب كشيد، بوسه‌اي هم به پيشاني‌اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چيزي به خاطرم رسيد، عكس كوچكي از امام را كه هميشه در جيب پيراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلي دادم. آن را بوسيد و به پيشاني‌اش گذاشت. اشك از چشمانم سرازير بود، گفتم: تحفه درويش، يادگاري داشته باش.

نمي‌دانم چرا اين كار را كردم، انگار مطمئن بودم كه در اين رفتن، برگشتي نيست. صداي حاج علي در سنگر پيچيد: بجنب غلام، داره دير مي‌شه صبح شد. سرانجام در روز 20 آذرماه سال 60 با وجود اينكه شهيد پيچك ديگر مسئوليت عمليات منطقه را برعهده نداشت، پس از اعزام نيروها به نقطه رهايي به همراه شهيد حاج عليرضا موحد دانش و يكي دو نفر از همرزمانش براي انجام آخرين شناسايي، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد كه در آنجا مورد اصابت 2 گلوله از ناحيه سينه و گردن قرار گرفت و به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد پيچك در عمق خاك عراق و درست زير ديد دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از 2 روز تلاش مستمر از سوي رزمندگان و شهادت 2 تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پيكر او، جسم پاكش به ميهن اسلامي بازگردانده شد.

منبع: ملت ما به نقل از «ستارگان آسمان گمنامی» نوشته محمد علی صمدی
تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۸
روحش شاد
خوش به حالش
ما که از لحاظ ایمان گرد کفش آنان هم نیستیم اما خلاصه بگم حسینی هستیم و حسینی می مانیم. انشاالله.
افسوس ! بر ما جامانده ها
درس ازادگی وشرف را از این خدا جویان خدا پرست باید اموخت که هیچگاه در برابر ظلم . ستم شانه خالی نکردند . و امروز این فرزندان خمینی کبیر برسر پیمان خدا با خدا ایستاده و و با ظلم در در لباسی مماشات نخواهند کرد
خوش به حالش...و روحش شاد.
روحش شاد
اين است آيين ما اي برادر، شير بخون خفته در بيرون قفس به از 100 شير اندر قفس
خوشابحال رهيافتگان كوي حسين (ع)
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار